صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 8 روز سن داره

صدفی نمک خونه

شیطونای کوچولو!

شما دوتا برای خودتون دنیایی دارین.دنیایی پر از تنش .سازگاری کمی با هم دارین. وقتی با هم هستین مدام جنگ جهانی داریم. چند وقت پیش رفتیم خونه ی خاله نوشین. طبق معمول عمو سعید استقبال گرمی از هر دوتون به عمل آوردنو بعد هم کلی عکس با ژست های مختلف.... وروجک خاله فردا قراره برای ناهار بیاد خونه ی ما. خدایا آرامش را حاکم فرما.......... ...
14 بهمن 1392

دختر مهد کودکی من

تابستون امسال از طریق یه دوست به من پیشنهاد تدریس در مقطع سوم ابتدایی شد. از اونجایی که من چند سالیه که مدام غصه ی گذشته ی از دست رفتمو می خورم بابایی طبق معمول بدون اینکه نظر قلبیشو اعلام کنه موافقت کرد که من شروع به کار کنم. طبقه پایین مدرسه یک پیش دبستانی داشت که به پیشنهاد مدیر من و چند نفر دیگه از خانوم ها بچه های نوباوه مونو بردیم اونجا تا در کنار بچه های پیش آموزش ببینن. و این شد اولین مهد کودک دختر خوش ذوق من........ البته مهد که نمیشد گفت چون مدرسه تو ناحیه ی 1(سمت خواجه ربیع) قرار گرفته امکاناتش بهتره بگم صفره. اما با همین  نبود امکانات اما مربی خیلی فهیم و مهربونی نصیب دخترم شد.خانم ملاحت احمدی . صدف خیلی خانم احم...
5 آبان 1392

یک سفر کوتاه

چند روز قبل از عید نیمه شعبان از طرف اداره بابایی یه سوئیت خوشگل لب دریا تو فریدون کنار شهر سرخ رود بهمون دادند.قرار شد تا با خاله نسترن جون و عمو جواد و امیرخان بریم. مسافرت کوتاه اما خیلی جالبی بود .به ما که خیلی خوش گذشت. تو که دخترکم حسابی لذت می بردی به حدی که می گفتی مامان همین خونموم خیلی خوبه دیگه نریم خونه قبلیمون فقط اسباب بازی های منو از اونجا بیارین. منم تو دلم کلی بهت خندیدم از اینکه دخملم فکر میکنه اونقدر وضع اقتصادی ما خوبه که دو تا خونه داریم و ییلاق و قشلاق می کنیم! از دریا و آب بازی که دیگه نگو حسابی کیف کردی. اما بر عکس شما امیر علی نمی دونم چرا بچه تا این حد از موج دریا می ترسید.اصلا اجازه نداد عمو جواد و خاله جون...
11 مرداد 1392

روزگار ما

دخترم زندگی پستی و بلندی های زیادی داره.و ما آدما باید اونقدر قوی باشیم تا بتونیم به راحتی و با آسیب کمتری این نشیب ها رو طی کنیم و به فرازهای زندگیمون برسیم و این روزها متأسفانه ما حسابی تو این پستی های زندگی گیر کردیم و باز هم متأسفانه مامان اونقدر قوی نیست تا بتونه سریع خودش و شما رو از این فرو رفتگی نجات بده تا دوباره لبخند واقعی رو لبهای همگیمون بشینه. دخترکم تو و داداشی منو ببخشید که تو درگیریهام ناخواسته شما رو هم داخل میکنم و حسابی روزهای زیباتونو خراب میکنم. چه کنم اینم یک رویه زندگیه و تو چه بخوای و چه نخوای باید این ها رو هم تجربه کنی. بگذریم..................... این روزها تو هم دیگه با من همراهی نمی کنی و دیگه تغییر اخلاق...
11 مرداد 1392

علاقه مندی های دخترم.

از بین تموم بازی هات بیشترین علاقه رو به درست کردن پازل هات نشون میدی حتی از لگو هم بیشتر بخاطر همین هم برات چند تا پازل گرفتم .خیلی لذت میبری که اونا رو درست کنی البته بیشتر مواقع دوست داری با هم درست کنیم. بازی با عروسکاتو هم خیلی دوست داری گاه خیلی جدی باهاشون صحبت میکنی و من میبینم دقیقا همون رفتار و گفتاری رو که تو خونه داریم تو هم با عروسکات داری. بازی حلقه ها و بولینگتو هم دوست داری. یه جیزی که یادم رفت اینکه خیلی یاد گیری رو دوست داری .کارت های بن بن بن 1 رو که باهات کار میکنم دیگه ول نمی کنی و هی میگی ازم بپرس وقتی تشویقت می کنم هم پیشتر لذت میبری. تازه نوشتن کلمه آب و کشیدن صورت رو هم خیلی خوب یاد گرفتی. ...
3 خرداد 1392

مهربونی های دخترم

از نظر ابراز احساسات فکر میکنم رتبه های اولو داری.خیلی راحت احساسات درونیتو بیان میکنی و این برای من که همیشه از ناتوانی در این زمینه رنج میبرم خیلی لذت بخشه.امیدوارم همیشه همینطور باشی. چند روز پیش که بردمت دستشویی و کارتو تموم کردی و من شستمت بهم گفتی : مامان شما خیلی مرهبونی که منو می شوری .خیلی مرهبونی مامان. دخترکم واقعا شرمنده شدم وقتی بخاطر همچین کاری به من لقب مادر مهربون و دادی. چند روزیه که یهو هوس میکنی منو بوس کنی اونوقت شروع میکنی خیلی با محبت لپ راست بعد چپ حالا پیشونی ،حالا چونه و اونوقته که دیگه مامان بی حوصله التماس میکنه که تو رو بخدا ولم کن. ...
3 خرداد 1392

دنیای سه سالگی

از همون لحظه که شمع تولد سه سالگیمو فوت کردم و تصمیم گرفتم وارد دنیای 4ساله ها بشم با خودم گفتم دیگه روزهای بچه خوب بودن و خوش اخلاق بودن و مطیع بودن تمومه.بعد از این باید خودی نشون بدم و این شد که از همون روز دیگه من بعداز ظهر ها که از خواب بیدار میشم با بد خلقی پا میشم.تو هر کاری دخالت می کنم .مدام میگم من من من .با دادا سپهر که دیگه نگو مثل دو تا دشمن خونی هم شدیم .البته گاهی به یاد اون روزگار بچه خوب بودن با هم مثل دوتا فرشته برخورد می کنیم اما سریع من از خواب غفلت پا میشم و دوباره جنگ و دعوا رو از سر میگیرم. دیگه منم مثل مامان باید همیشه دامن بپوشم دیگه گذشت اون زمونی که مامان به من لباس میداد تا بپوشم حالا خودم برای خودم تصمیم میگیرم...
3 خرداد 1392

تولدت مبارک.

عزیز دلم، خانم گلی، تولدت مبارک! هفته پیش به سلامتی و شادی 3تا شمع روشن کیکتو فوت کردی و وارد چهارمین دورة زندگیت شدی.الهی که همیشه سلامت و شاد باشی . امیدوارم که تموم  اون جمع مهربونی که باتو آواز تولدت مبارک رو خوندن تو جشن 100 سالگی هم باهات همصدا بشن و برات شادی کنن. عزیز دلم ببخش که بازهم با تأخیر برات پست میذارم.                                     روز جمعه پیش باز هم مثل همیشه آنا جون و پدرجون و خاله جونا مارو خوشحال کردنو برای جشن تولدت اومدن با این تفاوت که این بار مامان بزرگ رو هم آورده بودن. خوب بود .مهمونی ک...
7 ارديبهشت 1392

یه سورپرایز عالی!

مامانی امروز ساعت 7 بعد از ظهر گوشی بابایی به صدا در اومد و وقتی بابا به من گت با شما کار دارن تعجب کردم که کی با من کار داره و به گوشی خودم زنگ نزده.وقتی صدای پشت خط خودشو معرفی کرد می خواستم از خوشحالی گریه کنم.مریم جون بهترین دوستم که چند سالی بود از هم بی خبر بودیم رسم دوستی رو به جا آورده بود و به قول خودش با بدبختی شماره ای از من پیدا کرده بود . حالا من دیگه رو پاهام بند نیستم تا روزی که مریم جون بیاد خونمونو از نزدیک ببینمش. دختر گلم ! دوست خوب یکی از بزرگترین نعمت های خداوندِ.تو این دنیای بی وفای امروز خیلی سخت میشه یه دوست خوب و با معرفت به دست آورد.   ...
20 فروردين 1392