صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 2 روز سن داره

صدفی نمک خونه

پایتخت معنوی ایران در نوروز

دخترکم عیدت مبارک. نوروز امسال یه فرق بزرگ با تموم عیدایی که مامان از خدا عمر گرفته داشت و اون نبودن آنا جون و پدر جون و از همه مهمتر داداش سپهر بود که همگی مسافرت بودن. ما هم تنها و دلتنگ. اینا رو ولش کن ..... دخترکم قبل از سال تحویل نشستی و منم چند تا عکس ازت گرفتم.   از خودمون که بگذریم شهرمون چند سالیه به لطف شهردار خوش ذوق در نوروز خیلی زیبا میشه و به اصطلاح با نصب المان هایی مردم رو ذوق زده می کنن و همه هر سال منتظرن تا ببینند امسال چه چیز جالبی رو خواهند دید. اما امسال یه المان زیبا ساخت عروسک های کلاه قرمزی کل خونوادش بود (بعبعی، پسرعمه زا ،فامیل دور...) یکی دو بار که از جلوشون رد شدیم مدام می گفتی بریم با کل...
4 فروردين 1392

عید است ساقیا.....

من "ارگ بمم" خشت خشتم متلاشی تو "نقش جهان" هر وجهت ترمه و کاشی در هر نفس این است دعایم همه جانا: در زیر و بم زندگی آزرده نباشی. بهار 1392 خورشیدی بر همه ی دوستداران ایران زمین خجسته باد. پروردگارم! روزگارم را به بهترین احوال دگرگون بنما؛ فرزندانم را سالم و سربلند و افتخار آفرین بنما؛ یا رب!آنان که دوستشان دارم و دوستم دارند را عاقبتی نیکو عنایت فرما؛ سایۀ پر مهر و گرما بخش والدینم را تا دنیا دنیاست برقرار گردان؛ ای آفرینندۀ همۀ خوبی ها در این روزهای نو هر چه خوبی ،سلامتی ،زیبایی و روشنایی است برای تمامی مخلوقانت رقم بزن . و آنچه مهم تر از همه است چشمانمان را به دیدن یوسف زهرا(س) بینا گر...
3 فروردين 1392

بابای مهربون

بالاخره بعد از وقفۀ چند ماهه دو روز پیش بابایی فرصت پیدا کرد و دخترمو برد پارک.البته مثل همیشه مامان حس رفتن نداشت و ترجیح داد پدر و دختر با هم تنها باشن. بابایی عشق عکاسیه اونم در حالت های عجیب.اینجام از داخل سرسرۀ تونلی ازت عکس گرفته.   ...
23 بهمن 1391

ماجراهای من و بابا

بابایی برای سرگرم کردنت همیشه یک ایده خوب داره .چند شب پیش هم یهو از بین اسباب بازی هایی که خیلی وقت بود کنار گذاشته بودیم مهره های دومینو رو پیدا کرد و با هم شروع کردین به چیدن. اینجا بعد از اینکه بابایی با مشقت فراوان تونست این پروژه !! رو به اتمام برسونه چند لحظه ای اجازه دادی که عکس بگیریم و بعد سریع مهره ها رو بهم ریختی و کلی لذت بردی. ...
23 بهمن 1391

ماجرای مایو!!

خاله نوشین و عمو سعید می خواستن برن کیش. از شما پرسیدن چی دوست داری برات بیایم منم از فرصت استفاده کردم و بجای شما پیشنهاد دادم تا برات" مایو " بیارن تا بتونیم با هم بریم استخر. خاله جونم مثل همیشه سلیقه بخرج دادن و یه مایوی خوشگل قرمز برات آوردن .وااااااااااااااااااای که وقتی پوشیدیش خیلی خوردنی شدی. قربونت برم که تو چقدر عاشق مایو بودی و من نمی دونستم از همون روز الان 4 روزه که این لباس به تنت دوخته شده! حتا موقع بیرون رفتن از خونه هم با گریه رضایت میدی از تنت در میارم اما به محض اینکه پامون می رسه به خونه سریع میدویی سراغش و می پوشیش. دیروز ظهر موقع ناهار یکم آب ریخت رو لباست ناراحت شدی و گفتی وای حالا چیکار کنم خاله نوشین بفهمه رو ...
3 بهمن 1391

هیاهوی زندگی

گل گلی خانوم ! سلام. زندگی ما آدم بزرگا گاهی خیلی آروم و بدون هیچ اتفاق هیجان انگیز پیش میره و گاه برعکس اونقدر بالا و پایین داره درست مثل یک دریای طوفانی که مدام موج های کوچیک و بزرگ میان و کشتی ها رو تکون میدن. خلاصه که یکی از این طوفان ها هم ما رو غافلگیر کرد: بعد از اینکه کلی دنبال خونه گشتیم و بالاخره موفق شدیم و یک آپارتمان پیدا کردیم؛ همون شب اول که بعد از خستگی زیاد از اثاث کشی تازه اومدیم استراحت کنیم خبر دادن مادر جون تو حموم سر خوردن و باز دستشون شکسته .این سومین بار بود که طی چند سال دست مادر جون می شکنه. بابایی مچبور شد که ساعت 12 شب بره بیمارستان بعد متوچه شدیم که علاوه بر دست دو تا از مهره های کمرشونم ترک خورده و باید ...
30 دی 1391

ما برگشتیم ....

سلام به همه دوستای گلم! بالاخره بعد از یک وقفه طولانی مجالی پیدا کردم تا دوباره بیام سراغ وبلاگ صدفی.دلم براتون خیلی تنگ شده بود. از دوستان وفاداری که بهمون سر زدن ممنوم. ...
30 دی 1391

روزهای پر هیاهو

این روزها مشغله ی کاریه زیادی داریم. بعد از یک سال که به فکر تغییر خونه بودیم .دوباره تلاشمونو از سر گرفتیم و این بار به لطف خدا و وام های فراوون موفق به خرید شدیم. دختر گلم !پسر نازنینم! ما رو ببخشین که این روزها خیلی اذیت شدین.دادا که مدام تو خونه تنها بود .صدفی هم که با من و بابایی از این املاک به اون املاک. و بالاخره ما قراره تا آخر آذر ماه اثاث کشی کنیم. تو این هاگیر واگیر کلاس میکس منم قوز بالای قوز شده.بابایی طفلک اما صداش در نمیاد و بدون هیچ اعتراضی هر روز منو میبره کلاس و بر میگردونه. ******************************************* بگذریم........ دیروز تاسوعا بود .همگی صبح رفتیم سمت حرم تا دسته های سینه زنی رو ببینیم.خیلی ...
5 آذر 1391

جیگر خاله..

شب عید غدیر رفتیم عروسی داداش عمو سعید.عروسی پر ماجرایی بود .بماند................ اونجا یه تصویر پشت زمینه ی قشنگی بود برای عکس انداختن .خودمو کشتم بیا بریم ازت عکس بگیرم نمیدونم چطور شده بود که راضی نشدی اما تا به امیر علی گفتم عزیزم با کله اومد اما.................. منو کشت تا یک عکس ازش انداختم.مدام وول میزد و هر کاری میکرد الا ژست گرفتن برای عکس.با این همه یه عکس نیمه هنری ازش گرفتم. جیگرتو بگردم خالۀ وول وولی من یک لحظه آروم و قرار نداری. ...
14 آبان 1391