صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

صدفی نمک خونه

صدف خانم و هویج!!!!

چند روزیه که نمی دونم چطور شده به خوردن هویج خیلی علاقمند شدی. دو روز پیش داشتیم با هم تو دفتر نقاشیت ,نقاشی میکردیم که رسیدی به تصویر زیبایی که مامان هنرمندت از یه خرگوش با یه هویج  تو دستش طراحی !!!کرده بود.واااااااااااای که منو کشتی قشنگم شروع کردی به گیر دادن که هویج می خوام. هر چی میگم نداریم بابایی بخره بهت میدم بخوری .شمام که ماشاالله دلیل و برهان رو اصلا قبول نداری. بالاخره راضی شدی که به بابایی زنگ بزنی و سفارش خرید بدی. ظهر باباجون قبل از اومدن تماس گرفت که برم هویج بخرم یا نه ؟منم که حسابی گرسنه بودم گفتم نه صدفی فراموش کرده بیا خونه. اما وای چه خیال باطلی. دختر من و فراموشی.به محض اینکه باباجون از در وارد شد تا دید...
8 ارديبهشت 1391

عکس های پر ماجرا!!

حدود یک ساله پیش یه عروسی رفتیم و اونجا از خانم عکاس خواستیم تا از شما و امیر علی جون هم عکس بگیرن.اما هربار که خواستیم بریم عکسا رو بگیریم چیزی پیش میومد و نمی شد .حتی چند بار تا نزدیک عکاسی هم رفتیم ولی نشد .. .........تا اینکه بالاخره امشب خاله نسترن جون همت کردنو زحمت عکسا رو کشیدن .دست گلشون درد نکنه... ...
2 ارديبهشت 1391

بهترین دادای دنیا

٥شنبه که من رفته بودم حرم ؛بابا جون برای ناهار از داداشی خواسته بودن بره از بیرون کباب بخره.بابایی میگفت بعد از رفتن دادا تماس گرفته و گفته اگه اشکالی نداره یکی از دوستاشو دیده یخورده پیشش بمونه و بعد بیاد خونه. بعد از مدتی دادا با یک ماشین شارژی خوشگل برگشته خونه.البته چون تنهایی نمی تونسته تا خونه بیارتش آقای فروشنده ی مهربون لطف کرده و دادا رو تا خونه رسونده. وقتی وارد خونه شدم شوکه شدم .چون می دونستم بابایی اهل خرید همچین چیزی نیست .اصلا فکرشو نمی کردم دادا یه همچین کاری بکنه. طفلی پسرم با چه زحمتی پول هاشو جمع کرده بود تا بره برای تابستونش ایکس باکس بخره.اما مهربونی رو در حد خواهرش تموم کرد و 250 هزار تومن از پولاشو هدیه داد. ...
28 فروردين 1391

ناز گلم تولدت مبارک

تولد ،تولد، تولدت مبارک        بیا شمع هارو فوت کن تا صد سال زنده باشی صدف گلم امروز دوسالت تموم میشه .........برای خودت خانمی شدی........... دو سال پیش خدا یکی دیگه از زیباترین فرشته هاشو به زمین فرستاد........و من چقدر خوشبختم که اون فرشته نشونی خونه ی منو تو دلش داشت........ فرشته کوچولوی من بهترین آرزو ها رو برات دارم .امیدوارم همیشه سایه به سایه ی خدا حرکت کنی و موفق باشی........امیدوارم منم بتونم مامان خوبی برات باشم............ ********** بخاطر مریضیه بی موقعت جشن دور هم بودنمون موکول شد به بعد از شهادت حضرت فاطمه(ع) ...
28 فروردين 1391

دخترکم مریض شده.

سه شنبه ی گذشته بعد از مدت ها قرار شد همگی بریم خونه ی مامان بزرگ ناهار. اما متأسفانه مامان بزرگ ویروس اسهال و استفراغ گرفته بودن.با اینکه چند روزی از شروع بیماریشون گذشته بود اما حسابی بی حال بودن. منم بی احتیاطی کردمو شما رو بردم.و این شد که دخملم از روز 5شنبه این ویروس بی ادب وارد بدن کوچولوش شد و حسابی مریضش کرد. 5شنبه که از حرم اومدم دیدم خیلی سر حال نیستی .بابایی گفتن از صبح هیچی نخوردی و چند بار بالا آوردی. بعد از ظهر دیگه حالت خیلی بد شد و بعد از چند بار بالا آوردن یهو بی حال شدی. داشتم سکته میکردم .سریع رسوندیمت دکتر . و آقای دکتر گفت باید 1/4 آمپول متو کلورو بزنی تا دیگه بالا نیاری. طفلکم یک کوچولو اذیت شدی. اما دیروز...
27 فروردين 1391

اولین پست در سال 91 خورشیدی

دختر گلم سلام.قبل از شروع به نوشتن شرمنده ام که نتونستم روزانه برات بنویسم ،حسابی درگیر بودم اما................بعد امسال دومین عیدیه که در کنار من و بابایی و داداش سپهر هستی.سال قبل چیزی از عید و مراسمش متوجه نمی شدی اما امسال ماشاالله برای خودت خانمی شدی. سال 90 با تموم خوب و بدش گذشت.هم خوبی داشت (ثبت نام مکه هرچند که هفت سال دیگه نوبتمون میشه) هم ناراحتی داشت (مریضیه آنا جون)اما هر چی بود تموم شد.امیدوارم سال جدی پر از خوشی باشه برای همه و درکنار شون برای ما هم سال خوبی باشه. موقع آماده کردن هفت سین مدام دورم بودی تا سردر بیاری چکار میکنم.منم کم و بیش برات توضیح میدادم. امسال قرار شد برای سال تحویل خونه ی آناجون باشیم (البته ما ه...
20 فروردين 1391

تولدت مبارک

امیر گلم امشب تولدته...داریم میریم خونه ی آناجون اونجا جشن بگیریم... میریم خونه ی آناجون اینا چون که آناجون کمرشون درد میکنه نمیتونن از خونه بیان بیرون...خلاصه اینکه تولدت مبارک...امیدوارم همیشه گل باشی ولی عمرت مثل گل کوتاه نباشه!!! ...
19 اسفند 1390

روزانه های من و دخترم

سلام گلم !خوبی؟ بالاخره بعد از مدت ها تونستم توی فرصت خیلی کم بیام سراغ وبلاگت.خیلی دلم می خواست بیام و چند خطی رو بنویسم اما نمی شد. این روزها خیلی وقت کم میارم .همش بدو بدو دارم.از یک طرف کارهای خونه تکونی عید(کارهای تکراری و خیلی سخت خانوم ها)و خرید عید با این خیابون های شلوغ و جنس هایی که قیمتاشون با آسانسور رسیدن با اون بالا بالا ها !!!!! و گرفتاری آناجون....آناجون آخر کار دست خودشون دادن .اونقدر مبل ها و فرش های خونه رو تنهایی جابجا کردن که بالاخره رگ سیاتیکشون بدجور زده بیرون و استراحت مطلق شدن.البته دکتر گفته بود بهتره عمی کنن اما آناجون قول دادن استراحت کنن. به هیچکدوم از ما هم اجازه نمیدن برای کمک بریم خونشون .پدر جون طفلی ...
13 اسفند 1390

دغدغه های مامان!

بالاخره بعد از مدت طولانی که دنبال خونه  بودیم .ناامید و شکست خورده تصمیم گرفتیم تا یک مدت دیگه تو همین خونه بمونیم تا انشاالله در یک فرصت مناسب دیگه جستجو رو از سر بگیریم. به همین خاطر تصمیم گرفتیم خونه رو پارکت کنیم تا حداقل یه تغییری داده باشیم. از چهارشنبه بعدازظهر منو شما و داداشی رفتسم خونه ی آنا جون و بابایی طفلک موند تا به کار کارگرها نظاره کنه. باز یک بهونه ی دیگه پیدا کردم تا چند روزی رو تو خونه ی گرم و با صفای آنا جون و پدر جون باشم .تو خوشگل خانم هم که از این فرصت نهایت استفاده رو کردی تا حسابی خودتو لوس کنی. مدام تو پرو پای آنا جون بودی و با کوچکترین شوخی پدر جون طفلک حسابی گریه کردی.بنده ی خدا پدر جون گفت...
23 بهمن 1390