صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره

صدفی نمک خونه

دختر دلسوزو مهربونم

بالاخره 5شنبه بعد از چند ماه سردرد شدن از دکترم وقت گرفتم تا برم پیشش.چون دکتر فقط تو بیمارستان مریض میبینه و هوای اونجام حسابی آلوده اس تصمیم گرفتم شما رو ببرم پیش آنا جون بذارمت. داداشی طفلکم که از صبح ساعت 7 تو مدرسه کلی کلاس برای المپیاد براششون گذاشته بودن. ساعت 5/3 شما رو تحویل آنا جون دادیم و شمام که با کلی شادی ازمون خداحافظی کردی. موقع رفتن داشتم بهت سفارش میکردم که دختر خوبی باشی.زود گفتی :"چش" گفتم بخوابی ها .سریع همونطور که رو مبل نشسته بودی سرتو به دسته ی مبل تکیه دادی وژست خوابو گرفتی .کلی قربون صدقت شدم و بعدشم که خداحافظی کردیم. اول رفتیم دنبال داداشی.کلی خسته بود. خدا رو شکر زیاد تو بی...
15 بهمن 1390

خدا یا شکرت!

گلم !می خواستم برات از ماجرایی که برامون درست کردی بنویسم.از اینکه تا ساعت 5/1 نیمه شب بیدار بودی و من از بیخوابی دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم. اما به لطف دوست مهربونم (مامان خوبه کوثر جون) که از کلاس های آرامششون استفاده کردم می خوام سعی کنم مثبت نگر بشم. پس با دید مثبت میگم :اگه شبا دیر می خوابی خدا رو شکر که سالمی و سر حال که تا اونوقت شب انرژی داری تا راه بریو بازی کنی. اگه دوست داری خودت آب بخوری ،خودت غذاتو بخوری ،خدا رو شکر که داری با شرایط سنت پیش میری و حس اسقلال طلبی داری. خلاصه که فقط خدا رو شکر که بمن بچه های خوب و سالم و باهوش هدیه کرده تا باهاشون جون بگیرم. همسر مهربون و صبوری داده تا تموم نامهربونی های منو نشنید...
11 بهمن 1390

صدف خانم و ماجرای مترو!!!

چند وقتی میشد زمانیکه از بلوار وکیل آباد رد میشدیم تا چشمت به مترو میافتاد هی گطار گطار میکردی.ما هم هی می گفتیم یه روز باید بریم سوار شیم تا لذتشو ببری .تا اینکه بالاخره دیروز به سرانجام رسید.: دیروز هوا آفتابی بود.ساعت ١١ صبحانه رو که خوردیم به بابایی گفتم برنامه چیه ؟گفت امروز املاک تعطیل !فقط خانواده. منم سریع یه ماکارانیه پررب درست کردمو آماده شدیم که بریم مترو سواری و گردش علمی. ماشینو تو ایستگاه صیاد پارک کردیم ،بلیط دوسره گرفتیمو تو ایستگاه منتظر شدیم.بعد از چند لحظه ترن رسید و سوار شدیم.به محض اینکه حرکت کرد صورتت دیدنی بود. قربونت برم فکر کنم اولش ترسیده بودی چون چشمای خوشگلت داشت از حدقه در میومد.جالبتر اینکه وقتی به ایستگ...
8 بهمن 1390

خادمین معنوی امام رضا (ع) شوید:

به دلهای صاف و بی ریای بسیاری از مردم ایران که نگاه می کنی شوق و ارادتی ویژه به حضرت امام رضا علیه السلام ، تنها یادگار شجره طیبه امامت در خاک ایران می یابی که این مهر و شوق و ارادت را با دنیا عوض نمی کنند . سیل انبوه مشتاقانی که هرروز پروانه وار گرد آن مضجع نورانی می گردند گواه این مدعاست . مردمانی که از راههای دور و نزدیک ، بی تکلف و خالصانه غبار راه زندگی را در زلال بیکران دریای مهر و رافت رضوی شستشو میدهند و از زیارتشان توشه ای برای دنیا و آخرتشان به همراه می برند . این شوق زیارت هنگامی دیدنی تر می شود که می بینی هر زائری در جای جای حرم سعی می کند که خدمتی هر چند کوچک در حد جارو کردن و یا جفت کردن کفشهای زائران دیگر...
8 بهمن 1390

خاله جون منزل جدید مبارک.

امشب رفتیم خونه نوییه خاله نسترن جون. خیلی خونشون خوشگل شده بود.همه بودن.حسابی بهمون خوش گذشت. قشنگم !رابطه ی تو با امیر بهتر شده .البته شما خیلی نگران میشی وقتی امیر بهت نزدیک میشه.اما خوب کم کم بهتر میشین. تا چشمت به خاله نوشین جون افتاد حسابی خوشحال شدی و مدام دست خاله جون میگرفتی و با خودت میبردی از این ور به اون ور. طفلکی عمو جواد زحمت کشیدنو شام خریدن.منو خاله جون داشتیم کباب ها رو میچیندیم تو دیس که شما خانم خانما اومدی تو آشپزخونه و سریع یه نوشابه برداشتی و گفتی "پرتغام=نوشابه" بعد هی گفتی "نیم "متوجه شدم منظورت نیه نوشابه اس. یه دوری زدی و برگشتی یه ظرف برنجو برداشتی بدون اینکه بدونی توش چیه (چون بسته بندی بود)فقط گفتی "گذ...
7 بهمن 1390

یه روز پر دردسر!!

سلام گلم!امروز روز چندان خوبی رو باهم نداشتیم. دیشب ساعت از 12 گذشته بود که خوابیدی.اما نمیدونم چرا صبح ساعت 8/5 بیدار شدی.از اونجاییکه عادت داری تا ساعت 10 صبح می خوابی امروز خیلی کسل بودی..از همون اول که بیدار شدی خواستی تا رو پا تکونت بدم. طبق معمول این وقتها تکیه دادم به اپن و انداختمت رو پام و dvdرو برات روشن کردم.مدام فیلم های درخواستی میگفتی و منم مثل یه غلام حلقه به گوش اجرا میکردم. یه یکساعتی گذشت دیدم از خواب خبری نیست ،صبحانتو برات آماده کردمو یه چند لقمه خوردی.........دوباره خواستی تا رو پا تکونت بدم اما عزیزکم زانوهام دیگه حس ندارن تکونت بدم.یه هفته ای هست باز تنبلی کردمو داروهامو نخوردم.دردم زیاد شده. امروز اصلن یه جور ...
7 بهمن 1390

شله زرد نذری

چند سالیه که من برای روز 28 صفر نذر شله زرد دارم.اوایل چند باری رو خودم تنهایی درست کردم اما چند سالی بود که میومدیم خونه ی آنا جون و با کمک هم نذر رو ادا میکردیم. اما امسال چون تقریبا یک ماهی میشه آنا جون کمر درد دارن تصمیم گرفتم خونه ی خودمون بپزم. اما ماجرایی داشتیم .نمیدونم چرا این طوری بود.دیروز از ساعت 5/9 صبح تا 1 بعد ازظهر برق منطقمون قطع شد. غروبم بعد از نماز رفتم حموم تا کاملا آماده ی پخت شله زرد بشم که خدا بهم رحم کرد و وقتی داشتم لباسامو میپوشیدم تا از حموم بیام بیرون متوجه شدم آب قطع شده. وای نمیدونی چقدر گیج شده بودم چون تصمیم داشتم اینبار شب 48ام نذری رو آماده کنم تا صبح وقت داشته باشیم توزیع کنیم. خلاصه مادر چه دردس...
3 بهمن 1390

انارکم!سلام منو به خدا برسون.

صدف مامان دوست نداشتم تو خاطراتت جز لحظات شادی و خوشی چیزی باشه ،اما نشد. جمعه طبق معمول این چند وقت به وبلاگ نفس جون سرزدم تا ببینم حال "انار"معصومم چطوره که اون چیزی که ازش وحشت داشتمو دیدم. "انارمون این میوه ی بهشتی به خونه ی خودش تو بهشت برگشت"  خدای من !مهربونم!قربون این بزرگی و جلال و جبروتت!نمیتونم اینو نپرسم با اینکه میدونم جوابش چیه اما چرا باید این فرشته ی بی گناه این سرنوشتو داشته باشه؟ انارکم خاله!چهره ی معصومت از جلوی چشمم دور نمیشه.نازنینم جسم کوچیکت روح خیلی بزرگی رو در خودش جاداده بود.اما یهو تحمل اینجا موندنو از دست دادو پرکشید. تو که میدونم جات عالیه.نه از درد خبریه ،نه از زخم ،نه از آمپول و بخی...
2 بهمن 1390

یه تلنگر خدا!!

امروز بعد از مدتها یه خواب نیمروزی داشتیم ،خوابی که بیداریه دلهره آوری داشت. ساعت ٤و ده دقیقه بود که یهو با یه صدای وحشتناکی چشمامو باز کردم.اول فکر کردم برای ساختمون بغلی که دارن میسازنش لودر آوردن ،اما دیدم نه تکونها خیلی وحشتناکتر شد طوریکه در کشویی کمد لباس شروع کرد به باز و بسته شدن . صداش خیلی ترسناک بود. همون موقع صدف بیدار شد.سعی کردم آروم برم طرفشو بغلش کنم چون میدونستم اگه یخورده شتابزده این کارو انجام بدم میترسه و گریه میکنه. از اتاق اومدم بیرون.سپهرم رو تختش بود .چشماشو باز کرده بودو هاج و واج نگاه میکرد.فقط تونستم بهش بفهمونم پاشو سریع. از بیرون صدای صحبت بلند می اومد.فکر کردم نه پس حتما ساختمون نیمه کاره فرو ر...
30 دی 1390