دختر دلسوزو مهربونم
بالاخره 5شنبه بعد از چند ماه سردرد شدن از دکترم وقت گرفتم تا برم پیشش.چون دکتر فقط تو بیمارستان مریض میبینه و هوای اونجام حسابی آلوده اس تصمیم گرفتم شما رو ببرم پیش آنا جون بذارمت. داداشی طفلکم که از صبح ساعت 7 تو مدرسه کلی کلاس برای المپیاد براششون گذاشته بودن. ساعت 5/3 شما رو تحویل آنا جون دادیم و شمام که با کلی شادی ازمون خداحافظی کردی. موقع رفتن داشتم بهت سفارش میکردم که دختر خوبی باشی.زود گفتی :"چش" گفتم بخوابی ها .سریع همونطور که رو مبل نشسته بودی سرتو به دسته ی مبل تکیه دادی وژست خوابو گرفتی .کلی قربون صدقت شدم و بعدشم که خداحافظی کردیم. اول رفتیم دنبال داداشی.کلی خسته بود. خدا رو شکر زیاد تو بی...
نویسنده :
مامان نسرین
8:33