دختر مهد کودکی من
تابستون امسال از طریق یه دوست به من پیشنهاد تدریس در مقطع سوم ابتدایی شد. از اونجایی که من چند سالیه که مدام غصه ی گذشته ی از دست رفتمو می خورم بابایی طبق معمول بدون اینکه نظر قلبیشو اعلام کنه موافقت کرد که من شروع به کار کنم.
طبقه پایین مدرسه یک پیش دبستانی داشت که به پیشنهاد مدیر من و چند نفر دیگه از خانوم ها بچه های نوباوه مونو بردیم اونجا تا در کنار بچه های پیش آموزش ببینن.
و این شد اولین مهد کودک دختر خوش ذوق من........
البته مهد که نمیشد گفت چون مدرسه تو ناحیه ی 1(سمت خواجه ربیع) قرار گرفته امکاناتش بهتره بگم صفره. اما با همین نبود امکانات اما مربی خیلی فهیم و مهربونی نصیب دخترم شد.خانم ملاحت احمدی .
صدف خیلی خانم احمدی رو دوست داره .کلا فکر نمی کردم تا این اندازه بچه ام از تو جمع قرار گرفتن لذت ببره. طوری که هفته پیش که به خاطر عید قربان چند روز تعطیلبود هر روز از خواب بلند میشد و می گفت چرا نمی ریم مهد و دست آخر حسابی کلافه شد و گریه کرد.
این خانم محترم صدف خانوم هستند که چون مهد کودکشون دیر شده دارن با کارمنداشون صحبت میکنن و دستورای لازم رو میدن تا رسیدن ایشون به محل کار ، کارها لنگ نمونه!!!!!
چون صدف و دو سه تا بچه ی همکار دیگه کوچکتر از بچه های پیش هستن گفتن نمی خواد لباس فرم داشته باشن اما از اونجایی که من دخترمو بهتر از هر کس می شناسم خودم به خاطر جلوگیر از قرتی بازی! این لباس رو تهیه کردم و بهش گفتم این لباس فرم مهدته و باید بپوشی که خدارو شکر با استقبال بی نظری روبرو شدم.
این هم یک عکس دسته جمعی فوری در روز اول مهر با یک دنیا استرس و نگرانی.یادش بخیر
این هم در مسیر برگشت از مدرسه .
مسیر برگشت طولانی داریم .با اتوبوس خط 38 باید بیایم تقی آباد بعد با مترو بیایم تا اول اقبال .تا سر اقبال باید دختر خستمو کشون کشون بیارم به امید اینکه آقای مهربون تو ماشینش منتظر ماست تا ما رو ببره.که اگه آقای مهربون نباشه باید اونقدر بایستیم و گردن کج کنیم تا یه آقای دیگه ای مهربونی خونش گل کنه و ما رو برسونه.