سه شنبه شلوغ!!
دیروز جلسه ی قرآن خونه ی مامان بزرگ بود....از هفته ی قبل تصمیم گرفتیم جمع شدنمونو برای خونه مامان بزرگ بندازیم روزهای سه شنبه تا به این هوا هم ما و هم شما فسقلی ها از قرآن استفاده کنین.
صبح آنا جون تماس گرفتن که آماده باش بابا (پدر جون)میان دنبالت.....منم تو کوچولوی نازمو از خواب بیدار کردمو آماده شدیم.........با پدر رفتیم.
اونجا به غیر از شما و آرین جون هلیا جون (نی نیه خانم قرآن)هم بود.......تو که عزیز مامان اول هنوز گیج خواب بودی و آروم نشسته بودی.....................البته تا آخر مجلس بد نبودی...........اون دوتای دیگه ام خوب بودن...........
بعد از قرآن و تفسیر زیارت عاشورا (که موقع خوندن شمام گاهی با ما همصدایی میکردی) نوبت آش شد........من از بخاطر آناجون میخواستم آش بدم.........
بعداز ظهر ساعت ٦ رفتیم خونه ی آناجون...........طفلی پدر جون مثل همیشه شروع کردن به شام درست کردن............عمو جواد و بابا و دادا سپهرم اومدن.............دادا تو فوتبال مدرسه سشت پاش آسیب دیده بود..............تازه داشتیم شام می خوردیم که تلفن زنگ زد...........من جواب دادم ..........مامان بزرگ بود ...............با گریه گفت آقا یاشا اومده بیاین..............اولش سکته کردم .........اما بعد همگی خوشحال شدیم.(یاشا پسر خاله ی منه که برای تحصیل رفته لندن از عید سال قبل نیومده بود.)
خیلی شوکه شدیم آخه همین دیروز من با خاله جون صحبت کردمو برای رفتن به خونه ی مامان بزرگ برنامه میریختیم اما هیچی درمورد اومدن یاشا نگفته بودن................خلاصه با کلی ذوق که البته بابایی و عمو جواد خیلی خوششون نیومده بود دوباره شال و کلاه کردیمو برگشتیم خونه ی مامان بزرگ.......خاله سوسن (خاله ی من)بعد از مدتها دوباره انرژی گرفته بودن و شاد بودن..............یاشا یکمی لاغرتر شده بود..............
عزیز مامان من اصلا کار خاله جونو قبول ندارم که بچه رو برای داشتن آینده ی بهتر از خودت دور کنی اونم تو مملکت غریب تا بعد خودت مثل خاله جون افسردگی بگیری...........نمیدونم شایدم من اشتباه میکنم.......اما دادا که خودش گفته دوست نداره از ما جدا شه تو هم اگه بخوای من نمیذارم...........
این عکسو دیروز خونه ی آناجون ازت گرفتم.قبلش خاله نوشین موهاتو خوشگل کرده بود.تو هم قیافه گرفتی.!!!!!!!!!!!!!!