روزهای پر هیاهو
این روزها مشغله ی کاریه زیادی داریم.
بعد از یک سال که به فکر تغییر خونه بودیم .دوباره تلاشمونو از سر گرفتیم و این بار به لطف خدا و وام های فراوون موفق به خرید شدیم.
دختر گلم !پسر نازنینم! ما رو ببخشین که این روزها خیلی اذیت شدین.دادا که مدام تو خونه تنها بود .صدفی هم که با من و بابایی از این املاک به اون املاک.
و بالاخره ما قراره تا آخر آذر ماه اثاث کشی کنیم.
تو این هاگیر واگیر کلاس میکس منم قوز بالای قوز شده.بابایی طفلک اما صداش در نمیاد و بدون هیچ اعتراضی هر روز منو میبره کلاس و بر میگردونه.
*******************************************
بگذریم........
دیروز تاسوعا بود .همگی صبح رفتیم سمت حرم تا دسته های سینه زنی رو ببینیم.خیلی برام جالب بود که دخترکم با علاقه ی خاصی این صحنه ها رو دنبال میکرد.
هر جا رو ماشین نوشته ای رو میدیدی می گفتی مامان اینجا خسین خسین نوشتن.(تلفظ حرف ح برات مشکله و اونو به صورت خ ادا می کنی.)
به محض اینکه روبروی حرم شدیم دست کوچولوتو گذاشتی رو سینه تو به آقا سلام دادی.
تا گروه سینه زنی ای از جلومون رد می شدن می پرسیدی چرا خسین خسین نمی کنن؟
یک ظرف شله نذری پیدا کردیم (شله مهم ترین غذای نذری تو مشهده) بهت گفتم صدف جون بیا شله بخور گفتی نه این شله نیست پس برنجش کو؟!
قربونت برم که به قول آنا جون پاک شمالی شدی و فقط برنج رو غذا میدونی.
یک ساعت پیش که داشتیم برمی گشتیم خونه تو مسیر یه جایی که برای شام غریبان خیمه زده بودنو شمع روشن می کردن با بابایی رفتین و شمع روشن کردین.اما دیدم با گریه برگشتی که شمعم خاموش شده.
عزیزم الهی که شمع وجودت در پناه خدا سال های سال روشن و پرنور باشه.
از خدا می خوام تو و داداشی تو مسیر امام حسین و یاراش قرار بگیرید.