مامان عصبانی
امروز از ساعت٥/١١ که از خواب بیدار شدی مثل همیشه خیلی خوب بودی.مهربونو حرف گوش کن.با خودت بازی میکردی
اما یهو حدود ساعت ٥/٣ نمیدونم چطور شد !شروع کردی به نق زدن اونم با گریه.
مدام یه چیزی می خواستی اما نمیدونم چرا متوجه نمیشدم.هر کاری کردم آروم نشدی.
یهو روانی شدم !نمیدونم چرا ؟اما حسابی کفری شدم .گرسنه بودی غذا آوردم گیر دادی که باید روی یه بلندی بشینی تا بخوری(بابایی هر دفعه یه ابتکار بخرج میده تا دختری غذا بخوره اینم یکی از اوناست.)
گذاشتمت روی میز نهار خوری اما هی خودتو سر میدادی این طرفو اونطرف .وای خستم کردی.
وقتی دیدی نتونستی خواستتو بهم بفهمونی شروع کردی سرتو کوبیدن به زمین.اما انگار راضی نشدی اینبار کوبیدی به دسته ی مبل .خیلی محکم زدی خیلی هم بد جایی زدی تقریبا گیج گاه.خودتم ضعف کردی از گریه.
دیگه کفریم کردی .نمیدونم چرا یه مدتیه وقتی عصبانی میشی سرتو میکوبی اینور و اونور.
احساس کردم سرم قد یه کوهه بزرگ سنگین شده .
دیگه جانم, فدات بشم تموم شدو منم شروع کردم به بد و بیراه گفتن بهت.
مامانی ناراحت نشو ایشاالله وقتی خودت مامان شدی درکم میکنی.یه وقتایی واقعا مامانا هم درمونده میشن
توی این گیرو دار صدای لذت بخش در بلند شدو فرشته ی نجات مامان وارد شد بابایی اومد.
بازم ببخش کوچولو اما گاه اعصابم بدجور بهم میریزه.