یه جمعه ی دیگه.
به دنبال اتفاقات روز 5شنبه و ناراحتی های پیش اومده اصلا حال و حوصله ی خودمم نداشتم.توهم که نمیدونم چرا یکی دو روزه اخلاقت بد شده .مدام غر میزنی .با دادا دعوا میکنی......اجازه نمیدی کسی به وسایلت دست بزنه..........الکی گریه میکنی.............از همه بدتر خیلی ترسو شدی.به کوچکترین صدا میگی ترسیدو بد جور میزنی زیر گریه..........
همون 5شنبه زن عمو جون (عموی من)تماس گرفتن که جمعه می خوا بیان خونمون.........وااااای اصلا حالشو نداشتم.......تازه قرار بود بریم خونه ی آنا جون پیتزا درست کنیم.......اما زشت بود نمیشد بهونه آورد......قرار شد بیان.
جمعه بابایی رفته بود دنبال خونه.زنگ زدم به آنا جون که اونام بیان...........طفلی دید اصلا حوصله ندارم.گفت نه تو کسلی نمیایم..........خلاصه کلی اصرار کردم تا اومدن..........
خوب بود .از اون حال و هوای سنگین در اومدیم..........
تو و امیر هم یه پله پیشرفت کردین.دیشب شما افتخار دادی و امیرو بغل کردی..........خاله جون ازتون عکس گرفت .بلوتوث میکنم و برات میذارم.............چقدر خوبه شما مهربون شدین..........
مامانی دعا کن با اون دستای کوچولوت دعا کن تا زودتر اونجایی که به صلاحمون هست و پیدا کنیم.....نمی خوام باعث جوش زدن آنا جونو پدر جون بشم.........