صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

صدفی نمک خونه

یه روز پر دردسر!!

1390/11/7 1:33
نویسنده : مامان نسرین
780 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم!امروز روز چندان خوبی رو باهم نداشتیم.

دیشب ساعت از 12 گذشته بود که خوابیدی.اما نمیدونم چرا صبح ساعت 8/5 بیدار شدی.از اونجاییکه عادت داری تا ساعت 10 صبح می خوابی امروز خیلی کسل بودی..از همون اول که بیدار شدی خواستی تا رو پا تکونت بدم.

طبق معمول این وقتها تکیه دادم به اپن و انداختمت رو پام و dvdرو برات روشن کردم.مدام فیلم های درخواستی میگفتی و منم مثل یه غلام حلقه به گوش اجرا میکردم.

یه یکساعتی گذشت دیدم از خواب خبری نیست ،صبحانتو برات آماده کردمو یه چند لقمه خوردی.........دوباره خواستی تا رو پا تکونت بدم اما عزیزکم زانوهام دیگه حس ندارن تکونت بدم.یه هفته ای هست باز تنبلی کردمو داروهامو نخوردم.دردم زیاد شده.

امروز اصلن یه جور دیگه شدی ،اجازه نمیدی از جام تکون بخورم.برعکس امروز آگهی خونمونو که دادیم روزنامه نوبت چاپش بودو مدام گوشی زنگ میخورد.

هر جور بود غذامو درست کردمو بازم کنارت نشستم.......کاملا میفهمیدم که کلافه شدی اما نمیدونم چرا اینجور مواقع راحت نمی خوابی.

ظهر شد ....حتی بهم اجازه ندادی تا دستشویی برمو وضو بگیرم.مثانم داشت میترکید...

تا در یخچالو باز کردم چشمت افتاد به رول کالباسو گیرت شروع شد.......دو -سه تا برگ بهت دادم خوردی اما مامانی ول کن نیستی......دیگه کاسه ی صبرم لبریز داشت میشد.........مامانم باید بفهمی که هر چیزی و نباید با زور گریه خواست.منم خواستم اینو بهت بفهمونم.

داداشی از مدرسه اومد.دل درد داشت..طبق عادت همیشگیش به محض وردن ناهارش وسایل خوابشو آوردو خوابید.تو هم بزور فوتبال دستی رو آورده بودی و گیر داده بودی که دادا بیاد و با شما بازی کنه.هر چی میگفتم من باهات بازی میکنم  تو گوشت نمیرفت.

یهو گفتی "بریم تختمون" با هم رفتیم تو اتاق تا شاید رو تخت ما بخوابی.اما به محض ورود یاد آباژور افتادی و رفتی سراغش تا خاموش و روشن کنی اما خوشبختانه قبلن از برق کشیده بودم.....لیوان آبی که از شب برات آورده بودم و تا دیدی مثل عادت بدی که جدیدا یاد گرفتی شروع کردی به آب بازی.تازه به منم نگاه میکردی و کارتو انجام میدادی .دقیقا میدونستی که کارت بده اما ادامه میدادی.

هرچی بهت گفتم بیا مامانی جی جی بدم گوش نکردی.منم گفتم  نمیای پس من رفتم.تا رفتم تو آشپزخونه صدام کردی مامان خیس شد..........اومدم که دیدم بله لیوان آبو چپه کردی رو تخت و خودتو هم خیس کردی.

یهو مثل بمب ترکیدم..دیگه تحملم تموم شد.با عصبانیت تموم بلندت کردم .چیزی نمونده بود.........شروع کردی به گریه کردن......لباساتو عوض کردم ...مدام گریه کردی.......تا بالاخره داداشی به دادم رسید و به هوای خوردن بستنی آرومت کرد.

بعد از همه ی این ماجراها و در حالیکه مغز من از شدت فشار عصبی داشت میترکید ساعت 5 بعد از ظهر رضایت دادی یه چرت کوتاه بزنی.اونقدر خسته شده بودم که منم کنرت بیهوش شدم...

الان ساعت ده دقیقه مونده به 2 نیمه شب و تو خوابی.من موندم با یک دنیا سوال بی جواب که چرا یهو اخلاق خوبت و آرامشمت تغییر کرده و این طور نا آروم شدی.و یک دنیا پشیمونی بخاطر لینکه نتونستم بیشتر خودمو کنترل کنم.

عسل مامان اخلاقتو خوب کن تا لحظات شیرینی با هم داشته باشیم.بوووووووووووووووووووووووس

 

یه روز بعد از یه برف حسابی بابایی هوس کرد با خودش ببرتت برف بازی .خیلی برفو دوست داری.تا چشمت به برف میافته میگی "بوخولم؟؟؟"یعنی بخورم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله نوشين
6 بهمن 90 2:45
احتمالا دل صدفي جونم براي من تنگ شده بوده...



آخ خاله نونی گفتی ...........کجایی؟چرا نمیای؟
مامان ریحانا
7 بهمن 90 1:54
سلام آخی امان از دست این بچه ها ریحانه هم یه چنر روزیه همش بی تابی می کنه و مثه آدامس به من چسبیده
مادر کوثر و علی
8 بهمن 90 9:59
سلام عزیزم
پیامتونو خوندم
تلگراف زدم
موفق باشید


ممنون از لطف فراوونتون.