صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 17 روز سن داره

صدفی نمک خونه

روزانه های من و دخترم

1390/12/13 8:55
نویسنده : مامان نسرین
1,229 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم !خوبی؟

بالاخره بعد از مدت ها تونستم توی فرصت خیلی کم بیام سراغ وبلاگت.خیلی دلم می خواست بیام و چند خطی رو بنویسم اما نمی شد.

این روزها خیلی وقت کم میارم .همش بدو بدو دارم.از یک طرف کارهای خونه تکونی عید(کارهای تکراری و خیلی سخت خانوم ها)و خرید عید با این خیابون های شلوغ و جنس هایی که قیمتاشون با آسانسور رسیدن با اون بالا بالا ها !!!!!

و گرفتاری آناجون....آناجون آخر کار دست خودشون دادن .اونقدر مبل ها و فرش های خونه رو تنهایی جابجا کردن که بالاخره رگ سیاتیکشون بدجور زده بیرون و استراحت مطلق شدن.البته دکتر گفته بود بهتره عمی کنن اما آناجون قول دادن استراحت کنن.

به هیچکدوم از ما هم اجازه نمیدن برای کمک بریم خونشون .پدر جون طفلی کارها رو انجام میدن.خیلی برای هممون سخت شده از همه بیشتر برای خود آناجون .چون هر سال این روزها آناجونو تو خونه پیدا نمی کردیم مدام تو خیابون دنبال خرید بودن و کارهای ما رو انجام میدادن اما امسال................خدا همه ی مریض هارو شفا بده...........

این روزها تا اسم آناجونو می شنوی زود دستتو میذاری پشتتو با یه چهره ی ناراحت میگی پشت.....ومیگی خوب شد؟؟؟؟؟؟؟؟پماد بزنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

یه اتفاق جالب دیگه ای که تو این مدت افتاده و یکی از دلایلی که من دچار کمبود وقت شدم اینه که بالاخره دعاهای آناجون کارساز شدو تونستم یه کاری رو شروع کنم البته فعلا به صورت عضو افتخاری و امیدوارم تا مدت دیگه بتونم به صورت یک عضو ثابت کارمو ادامه بدم .اما از همه مهمتر اینه که تو یکی از بهترین مکان های دنیا مشغول به کار شدم.

آره دخترم به لطف عمه جون به عنوان ویراستار در قسمت روابط بین الملل حرم امام رضا(ع)مشغول شدم.خیلی لذت بخشه ٥شنبه ها با عمه جون میرم .اول میریم یک زیارت کوچولو میکنیم (تا جایی که بتونم یاد دوستای گلم میکنم و براشون دعا میکنم)و بعد میریم تو بخش خودمون.

شروع کارم با یه مقاله ٧٠٠ صفحه ایه و خیلی درگیرم کرده البته به لطف شیطونی شما خانم کوچولو فقط روزی چند ساعت میتونم پای سیستم بشینم و این نگرانم میکنه.

به لطف امام رضا روز کاریه من ٥شنبه هاست که بابایی خونه اس.شما پدر و دخترم که با هم عالمی دارین.بابایی چند ساعتی رو میبرتت کلوپ پاندا .حسابی بهت خوش میگذره اما موقع برگشتن حسابی گریه میکنی.......بعد از اون هم از چند تا پارک دیدن میکنی و حال سرسره ها رو می پرسی.بعد میاین خونه و نوبت آشپزی باباجونه که دست گلش درد نکنه یه پا کدبانوییه برای خودش.....بد نبود اگه یه مدت جاهامون با هم عوض میشد !!!!!یه تنوعی بود.......

  

دخترکم !این روزها خیلی شیرین شدی.کارهای جالب میکنی .یکی از سرگرمی هات که کاملا دخترونه اس بازی با عروسکته که با کمک آناجون براش اسم گذاشتی "آزاده" حالا نمیدونم چرا این اسمو انتخاب کردین .مدام بغلش میکنی و تمام کارهایی که من برات انجام میدمو برای آزاده تکرار میکنی.

طوری بغلش میکنی که سرش میره زیر بغلت و میگی جی جی بخوره....وقتی می خوام پوشکتو عوض کنم اول باید برای آزاده خانم این کارو بکنم !!!!!!!!!!!

یه پارچه میندازی رو شونمو مجبور میکنی که اول اونو تو دستشویی بشورمو مثلا خشکش کنم و پوشک کنم.

یه گهواره هم براش خریدم با کلیه وسایل خواب !!!!!میذاری اون تو و تکونش میدی.......حتا گاهی قطره ی آهنم بهش میدی.....دنیایی داری.

دیشب خونه ی مامان بزرگ بودیم .موقع خداحافظی مامان بزرگ از من پرسیدن این کفش هاتو تازه خریدی؟شما زود به پاهای بدون کفش خودت اشاره کردی و گفتی منم خریدم.شلوار و کاپشتنو نشون دادی و گفتی خریدم......کلی خندیدیم.

 

این روزها  کارت شده با تلفن صحبت کردن .البته هر چیزی که دستت بیاد رو به عنوان تلفن استفاده میکنی.گوشی موبایل،کنترل تلویزیون .............

موقع صحبت هم خیلی شیرین حرف میزنی .ژست جالبی هم میگیری .گردنتو خم میکنی و گوشی رو با شونت میگیری و صحبت میکنی.مثل آدم بزرگا سلام و احوال پرسی میکنی و در حین صحبت هم میگی "جان" اولین باری که شنیدیم کلی خندیدیم....

یه چیز جالب دیگه اینه که وقتی با هرکدوم از ما کاری داری برای اینکه زودتر به هدفت برسی میگی :"داداش گلم- مامان گلم - بابای گلم"

خیلی لذت بخشه شنیدن این جملات از دهنت.

فعلا تا این جارو داشته باش تا بعد .کلی کار دارم.بای بای

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان پارسا قند عسل
13 اسفند 90 15:05
عزیزم خوشحال شدم که یه سر به وبلاگت زدی بابا.دلمون تنگ شده بود مامانی جون.چقدر خبر.از بابت آنا جون ناراحت شدم.ایشاالله که زودتر خوب بشن.از بابت کارتون هم خوشحال شدم.الهی که همیشه موفق و شاد باشی.عزیزم ما رو هم دعا کن.صدف ناز منو رو هم یه عالمه بووووووووووووس کن مامان جون


سلام.ممنون خانمی.لطف دارین.امیدوارم شما و پارسای نازنازی منم همیشه خوب باشین.
اگر قبول کنین چشم نائب الزیاره ی شما هستم.
مامان لیلا
14 اسفند 90 7:58
سلام مامانی صدف.خیلی خوشحال شدم که توی حرم امام رضا مشغول شدین. تبریک. انشاالله انا جون خیلی زود خوب بشن و میرین زیارت ما رو هم دعا کنین.


سلام خانمی.ممنونم.امیدوارم پدر شمام هر چه زودتر خوب بشن.دینا جونمو ببوسین.
آرزوهای رنگی
17 اسفند 90 12:49
سلام .نمایشگاه نقاشی در وبلاگ آرزوهای رنگی آماده بازدید شما عزیزان میباشد.حضورتان باعث بسی خوشحالیست.درضمن اگر دوست داشتید میتونم نقاشی فرزند دلبندتان را از روی عکس بکشم ودر وبلاگم قرار بدهم اگر خواستید بخربدموفق وشاد باشید
مامی امیرحسین
18 اسفند 90 7:04
سلام نسرین جونم .چه خوشحال شدم برگشتی.ایشالا آنا جون بهتر بشن و عید خوبی رو کنار هم داشته باشین.چقدر شیرین شده عسلیت.سعی کن از این کاراش فیلم بگیری که یادگار بمونه.


ممنون عزیزم
مامی امیرحسین
18 اسفند 90 7:05
خوش به سعادتت چه جای خوبی مشغول به کار شدی.برای منم دعا کن.واقعا تنوع خوبی بود برات.خداروشکر


آره فاطمه جون امام رضا لطف بزرگی به من کرد.
هر هفته موقع زیارت برای همه دعا میکنم.
زهره مامان هلیا
19 اسفند 90 13:33
چه خوب مشغول به کار شدین حالا دیگه ما ها رو درک می کنین امیدوارم آنا جونم زود خوب بشن و صدفی هم که ماشالله روز به روز خوشگلتر میشه


سلام زهره جون.من حالا حالا ها مونده که مثل شما بشم اما از همون اول همه ی شاغلا رو درک میکردم.امیدوارم که همیشه سالم و موفق باشی.
مامان رها
21 اسفند 90 10:15
سلام نسرین جون عزیزم خوبی خوشی سلامتی مبارک کار جدید خانومی خوش به حالت در جوار امام رضا تو رو خدا برا من هم دعا کن خیلی محتاجم به دعا ،راستی بلا به دور عزیزم امیدوارم مامان جان زودتر حالشون خوب بشه عزیزم کارهای صدف جون دقیقا مثل رهای منه او هم مدام مشغول صحبت کردن با تلفنه ،دنیای خیلی شیرینی دارند این بچه ها.............


سلام خانمی .ممنون که لطف کردین.اگه خدا قبول کنه هر 5شنبه که میرم حرم اول میرم زیارت و برای همه ی دوستان دعا میکنم.
مامان خورشيد
24 اسفند 90 8:31
خيلي وقت بود نتونسته بودم بهتون سر بزنم. همه پست هاي جديد رو خوندم. سال نو مبارك. براتون بهترين و شادترين لحظه ها رو آرزو مي كنم.