صدفی به مدرسه می رود!!!!!!!!!
چند شب پیش آماده شدیم بریم بیرون .سریع دویدی و کوله خرسیتو برداشتی و از من خواستی پشتت بندازم دفتر نقاشیتم زدی زیر بغلت ،جعبه ی آبرنگتم که تازه برات خریده بودم برداشتی و البته تلت که وسیله ی جدانشدنی ازت شده و خلاصه آماده شدی و با دادا خداحافظی کردی و گفتی "داداش سپهر خدابس من دالم میرم کلاس دوم!!!!!!"
کلی خندیدم اما قضیه برای تو خیلی جدی و حیاتی بود.
رفتیم سراغ املاکی که بابایی باهاش قرار داشت. تو هم مدام تو گوش من غر میزدی که می خوام برم کلاس دوم الان مثل نخودچی میشم ها مدرسم تعطیل میشه.
هر چی واست توضیح دادم که مادری الان شبه ،هوا تاریکه و مدرسه ها تعطیلن و نی نی ها پیش ماماناشونن راضی نشدی.
تا بالاخره بابایی جلوی یک مهد نگه داشت و گفت ببرم نشونش بدم وقتی خودش ببینه در مهد بسته اس آروم می گیره.الهی قربونت بشم که موقع پیاده شدن از ماشین اصرار داشتی به بابایی که من تنها نیرم شما نیا.همه ی دفتر و دستکت برداشتی و رفتی کلاس دوم.
اما ...................
بعد از چند لحظه با گریه برگشتی که چرا تعطیله.باز دردسر شروع شد.
خیلی اونشب گریه کردی و واقعا دلم بحالت سوخت .عزیز دلم عجله نکن چند سال دیگه انشاالله موقع درس خوندن تو هم میرسه .دیگه اونموقع هر روز با دفتر و کتاب باید راهی بشی و من تنها بمونم.