هیاهوی زندگی
گل گلی خانوم ! سلام.
زندگی ما آدم بزرگا گاهی خیلی آروم و بدون هیچ اتفاق هیجان انگیز پیش میره و گاه برعکس اونقدر بالا و پایین داره درست مثل یک دریای طوفانی که مدام موج های کوچیک و بزرگ میان و کشتی ها رو تکون میدن.
خلاصه که یکی از این طوفان ها هم ما رو غافلگیر کرد:
بعد از اینکه کلی دنبال خونه گشتیم و بالاخره موفق شدیم و یک آپارتمان پیدا کردیم؛ همون شب اول که بعد از خستگی زیاد از اثاث کشی تازه اومدیم استراحت کنیم خبر دادن مادر جون تو حموم سر خوردن و باز دستشون شکسته .این سومین بار بود که طی چند سال دست مادر جون می شکنه.
بابایی مچبور شد که ساعت 12 شب بره بیمارستان بعد متوچه شدیم که علاوه بر دست دو تا از مهره های کمرشونم ترک خورده و باید استراحت مطلق کنن.
این شد که ما و عمه جونا و عمو فرزاد باید هر روز می رفتیم و بهشون سر می زدیم.
تو همین گیر ودار از حرم بهم زنگ زدن که اگه می تونم یکی دو هفته ایی هر روز برم و ویراستاری کنم ومنم با سر رفتم.
هر روز صبح زود ساعت 6 تا بابایی میگفت صدفی بریم خونه آنا جون شنگول و منگول پا میشدی و با انرژی سلام میکردی و آماده می شدی.
یک هفته کارمون این شده بود که صبح میبردیمت خونه آنا جون .بعد از ظهر ساعت 4/5 می اومدیم ناهار می خوردیمو یک سری به مادر جون میزدیم. و در نهایت ساعت 8-9 شب بر میگشتیم خونه.
در نهایت تموم این فشارها و بدو بدوها باعث شد تا با یک حرکت اشتباه دوباره دیسک کمر قدیمی با شدت زیاد بیاد سراغمو خودم هم استراحت مطلق بشم.
خلاصه مادری !الان که یکی دو روزه که یکم بهتر شدم اومدم تا از این زندگی متلاطممون برات یادداشت بذارم. تا یادت بمونه که زندگی همیشه روی یک خط مستقیم حرکت نمی کنه.