صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 15 روز سن داره

صدفی نمک خونه

هیاهوی زندگی

1391/10/30 9:55
نویسنده : مامان نسرین
629 بازدید
اشتراک گذاری

گل گلی خانوم ! سلام.

زندگی ما آدم بزرگا گاهی خیلی آروم و بدون هیچ اتفاق هیجان انگیز پیش میره و گاه برعکس اونقدر بالا و پایین داره درست مثل یک دریای طوفانی که مدام موج های کوچیک و بزرگ میان و کشتی ها رو تکون میدن.

خلاصه که یکی از این طوفان ها هم ما رو غافلگیر کرد:

بعد از اینکه کلی دنبال خونه گشتیم و بالاخره موفق شدیم و یک آپارتمان پیدا کردیم؛ همون شب اول که بعد از خستگی زیاد از اثاث کشی تازه اومدیم استراحت کنیم خبر دادن مادر جون تو حموم سر خوردن و باز دستشون شکسته .این سومین بار بود که طی چند سال دست مادر جون می شکنه.

بابایی مچبور شد که ساعت 12 شب بره بیمارستان بعد متوچه شدیم که علاوه بر دست دو تا از مهره های کمرشونم ترک خورده و باید استراحت مطلق کنن.

این شد که ما و عمه جونا و عمو فرزاد باید هر روز می رفتیم و بهشون سر می زدیم.

تو همین گیر ودار از حرم بهم زنگ زدن که اگه می تونم یکی دو هفته ایی هر روز برم و ویراستاری کنم ومنم  با سر رفتم.

هر روز صبح زود ساعت 6 تا بابایی میگفت صدفی بریم خونه آنا جون شنگول و منگول پا میشدی و با انرژی سلام میکردی و آماده می شدی.

یک هفته کارمون این شده بود که صبح میبردیمت خونه آنا جون .بعد از ظهر ساعت 4/5 می اومدیم ناهار می خوردیمو یک سری به مادر جون میزدیم. و در نهایت ساعت 8-9 شب بر میگشتیم خونه.

در نهایت تموم این فشارها و بدو بدوها باعث شد تا با یک حرکت اشتباه دوباره دیسک کمر قدیمی با شدت زیاد بیاد سراغمو خودم هم استراحت مطلق بشم.

خلاصه مادری !الان که یکی دو روزه که یکم بهتر شدم اومدم تا از این زندگی متلاطممون برات یادداشت بذارم. تا یادت بمونه که زندگی همیشه روی یک خط مستقیم حرکت نمی کنه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان خورشيد
3 بهمن 91 12:18
اي واي چقدر ناراحت شدم. بلا از همتون دور باشه و زودتر با استراحت خوب بشيد. فقط ديدن روي ماه اين دو تا عزيز مي تونه بعد اينهمه خبر بد آدمو خوشحال كنه. آرزو مي كنم همه لحظه هاتون شاد باشه.


ممنون خانمی در کنار شما دوستان مهربون.
مامی امیرحسین(فاطمه)
3 بهمن 91 14:16
خدای من چه عکس فوق العاده ای...خیل دوست داشتنیه.کدوم اتلیه رفتین؟



آتلیه ستایش یکی از دوستامه.
مامی امیرحسین(فاطمه)
3 بهمن 91 18:10
خیلی ناراحت شدم کمردرد گرفتی.ایشالا بهتر بشی.خونه نو مبارک عزیزم.کدوم سمت خونه خریدین به سلامتی؟


ممنون فاطمه جون.خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
تو اقبال خونه خریدیم.جای ساکت و خوبیه.
نوشته های یک آموزگار
1 مرداد 92 16:20
وای ماشااللهاین عروسک فانتزی من چقدر بزرگ شده!ولی هنوزم مثل اون سال ها دوست داشتنی و یکه تاز هستش.خدا میدونه چقد دلم براش تنگ شده.دوستاش گاه گاهی سر می زنن .ببین صدف جون به این داداشی گلت بگو دلم برا صدای قشنگش تنگ شده.حالا خوبه یه جایی پیدا کردم که هی ببینمش و باهاش کل بندازم.


ممنون خاله جون مهربون.خدا کنه منم وقتی بزرگ شدم مثل داداشی خوش شانش باشم و معلم خوب و مهربونی مثل شما نصیبم بشه.دوستتون دارم .مرسی که به وبم سر زدین.