صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 28 روز سن داره

صدفی نمک خونه

سفر به کاهو!!

1390/6/16 12:18
نویسنده : مامان نسرین
516 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی جون.با اینکه الان خیلی خسته ام اما دیدم فرصت دیگه ای پیدا نمی کنم تا جریان این یکی دو روز برات بنویسم پس ترجیح دادم بیدار بمونم و برات بنویسم:

٥شنبه ساعت ٥/٥ با زنگ عمو مسعود راه افتادیم.

قرار بود میدون پارک همدیگرو ببینیم.ما که یکساعت بود آماده بودیم و تو گل مامانم لالا کرده بودی.سریع راه افتادیم.

دور میدون همدیگرو دیدیمو بعد از چاق سلامتی قرار بعدیو گذاشتیم.

باغی که قرار بود بریم تو روستایی بود بنام "کاهو" نزدیک "چناران".

بعد از کلی که رفتیم عمو مسعود و آقای مولایی(شوهر خواهر شوهر عمه جون) کنار جاده ایستادن.من اول فکر کردم با ماشین قراره از شیب تند کنار جاده بریم پایین داخل باغی که میدیدم با خودم گفتم ای خدا اگه قرار باشه از اینجا بریم پایین من میمیرم (آخه عزیزم مامانت خیلی ترسویه از مسیرای هیجان انگیز اصلا خوشش نمیاد.)

اما خوشبختانه باید خودمون پیاده میرفتیم.هوا خیلی سرد شده بود .منم سریع قبل از پیاده شدن لباسای گرمی که همون روز هول هولی واست خریده بودمو تنت کردم.

خیلی ذوق کرده بودی که دوروبرتو شلوغ میدیدی.

بعد از اینکه یه شیب خیلی تندو پایین رفتیم به باغ آقای مولایی رسیدیم.درختای سیبو گلابی و انگور و آلبالو و.....خلاصه همه چی داشتن.جای آنا جون خالی که شروع کنن به چیدن میوه.

تو مدام بغل عمو مسعود بودی .هر کس میگفت میای بغلم با عشوه و ناز میگفتی ننننننه.

یه خورده اونجا موندیمو از میوه هاش خوردیمو چیدیمو عکس گرفتیم. هوا داشت تاریک میشدو صدای حیوونای مختلفم میومد.آقایون گفتن زودتر بریم تابه باغ اصلی برسیم.

وای مسیر خاکی بود. اونقدر تکون خوردیم که نگو.

اما بالاخره رسیدیم.با اون چیزی که من فکرشو میکردم خیلی فرق داشت اما خوب بود.

یه حیاط نه چندان بزرگ بود و یه اتاق بزرگ.که از زیر خونه و حیاط یه روخونه رد میشد و در ادامشم  باغ بود.قشنگ بود.

توی حیات فرش پهن کردن و نشستیم چایی خوردیم. آقایون که به محض نشستن شروع کردن به فوتبال دستی بازی کردن.

یکساعتی که گذشت هوا دیگه خیلی سرد شد . قرار شد برای شام بریم داخل خونه.

شام الویه داشتیم.شمام که خیلی دوست داری.بالاخره وقت خواب شد .خانم و آقای مولایی با بچه هاشون رفتن خونه ی همسایه تا ما راحت باشیم.

آفرین گل مامان  اونشب خیلی راحت خوابیدی.به قول عمه جون اونقدر بچه ها ازت سوال کردنو تو هم شیرین شیرین جواب دادی که حسابی خسته شدی.

خیلی خسته بودم چون شب قبلشم دیر خوابیده بودم اما یکی دیگه از اخلاقای بد مامانی اینه که وقتی جام عوض میشه خوابم نمی بره.(امیدوارم مامان جون این خصلتت به خونواده ی بابایی بره )

 رختخوابا که پهن شد بچه ها . البته عمو مسعود گفتن بیان بازی کنیم حب بازی و مرغ من امرئز چند تا تخم گذاشته و آخرشم بیست سوالی (همه ی اینا رو سر یه فرصت برات توضیح میدم)

آخرای بازی بیست سوالی بود که صداهای ناجوری بلند شد .عمو مسعود کم کم خوابشون میبرد.قرار شد همه بخوابیم.

اما مگه میشد .عمو مسعود خیلی خیلی بد خر و خر میکرد هم خنده دار بود و هم نمی تونستیم بخوابیم .البته عمه جون همون اولش بدون هیچ مشکلی خوابیدن.

خلاصه مامانی خیلی طول کشید تا خوابیدیم.صبح با صدای رفت و آمد از خواب بیدار شدم.

توی حیات زیر آفتاب صبحونه خوردیم.شیر محلی نون محلی و کره محلی با پنیر .خیلی وقت بود که حموم آفتاب نگرفته بودیم.

بعد از صبحونه رفتیم تو باغ یه گشتی زدیم.قشنگم ماشاالله هوای بیرون بهت ساخته بود چون ساعتای 11 دوباره یه چرت کوچولو خوابیدی.ظهر ناهار ماکارانی داشتیم .تقریبا ساعت 4 دوباره خوابیدی .خانم مولایی خیلی اصرار کردن تا منم کنارت بخوابم چون بی خوابی دیشب خیلی قیافمو بهم ریخته بود.تا اومدم بخوابم عمه جونو بچه ها آماده شدن برن سمت کوه.می گفتن منظرش خیلی قشنگه اما من نرفتمو خوابیدم.

تو که مامانی انگار بیهوش شده بودی تا ساعت نزدیک 7 خواب بودی به زور بیدارت کردم.

حسابی حوصلم سر رفته بود .هوا داشت تاریک میشد و از عمه جون اینا خبری نبود.

بعد از کلی وقت اومدن با انرژی فراون.همشون گرسنه بودن عصرونه خوردیم و شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایلمون تا ره بیفتیم.

به محض اینکه رسیدیم خونه منو شما با هم پریدیم تو حموم.

به قول خونواده ی عمه جون این مسافرت کوتاه یه امتحان بود واست تا ببینیم خوش مسافرتی یانه .تو گل گل منم که تا تونستی روی خوش نشون دادی ماشاالله.به خاطر همین عمه جون اینا اصرار دارن تا باهم بریم شمال.نمیدونم اما خیلی راضی نیستم .آخه راه طولانیه و میترسم دیگه اونجا اون روی دیگتو نشون بدی .هنوز تصمیم نگرفتیم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نوشین
16 شهریور 90 13:01
نچیدا جون صدفی اگه هر قدم که لاغر بشه بازم چاقالوی منه. کاش بیشتر عکساشو میذاشتی.


باشه خواهری هر جور راحتی.
دوست داشتم عکسای بیشتر بذارم اما تو هر عکسش یکی همراهیش کرده بود نمیشد!
مامان ریحانه
16 شهریور 90 20:52
حالا مردای شما به فوتبال دستی قانع هستن مردای ما فقط و فقط قلیون بهشون حال میده تو طبیعت



وای نگو خاله جون.حیف طبیعت نیست با بوی بد قلیون خرابش کنیم؟!!!
مامان نسترن
17 شهریور 90 13:47
به به چه جای قشنگی.
خوشبحالت خاله جونی.
قربونت بشم الهی همیشه سالم و شاد باشی


خاله جونی خیلی دوست داشتم شما هم بودین.
ایشاالله شمام سالای زیاد سلامت باشین.
آلا نوشین
18 شهریور 90 0:54
نازی جونم آلا گربونش بشه


میشی آلا جون.بوووووووووووووووس
مامی امیرحسین
19 شهریور 90 8:53
الهی بگردم این دخملی رو...چقده عسله خدااااااا....خوش بحالش چقدر میگردونیش.امیدوارم حجم کار بابای امیرحسینم بعد به دنیا اومدنش یکم کم بشه بشه از این کارا کرد