صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

صدفی نمک خونه

شهر عطار و خیام

1390/6/16 8:52
نویسنده : مامان نسرین
529 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقت بود که دوستامون از نیشابور تماس میگرفتنو اصرار داشتن بریم پیششون اما نمیشد.بالاخره دوشنبه قرار شد بریم.

صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم.بابایی هم پا شد کارایی که مونده بودو انجام دادیمو شما و دادا رو از خواب بیدار کردیم.البته فسقلی مامان موقع لباس پوشیدن بیدار شد و ناراحت شد.

اونجا که رسیدیم ساعت 5/9 بود چون دادا از قبل به دوستش محمد که قرار بود بریم خونشون گفته بود ساعت 10 میرسیم اونم معرفت به خرج نداده بودو منتظرش نمونده بود .رفته بود باشگاه.

منم راستش یه خورده بهم بر خورد .

قرار بود که دادا رو بذاریم پیش محمد .من برم پیش دوستم مرضیه که تازه نی نی گولوی دومش به دنیا اومده بود .اما چون محمد نبود دادا رو هم با خودم بردم .

نی نی دوستم "فریماه"سرما خورده بود و تب داشت و همش بغل مامانیش بود و ناراحت بود به خاطر همین نتونستم ازتون عکس بگیرم.

تو خوشحال بودی یکی کوچکتر از خودتو میدیدی . همش نشونش میدادی و میگفتی نی نی. 

ظهر بابا جون اومد دنبالمون.منو خاله مرضیه که نتونسته بودیم با هم حسابی حرف بزنیم ناراحت از هم جدا شدیم .

به محض اینکه رسیدیم خونه ی محمد توی پارکینگ خانم آذر (همسایه ی دیگه )روبرو شدیم.تا ما رو دید بی معرفت به جای خوشامد گویی شروع کرد به گله و شکایت.که چرا نمیاین. به من خبر ندادینو از این حرفا.

مامانی خیلی دمغ شدم.با خودم گفتم کاش نمیومدم.

دختر مامان سعی کن توی زندگیت همیشه با فکر با اطرافیانت برخورد کنی و حرف بزنی و از همه مهمتر دلت و زبونت یکی باشه چون تو هرچقدر هم که هنرپیشه ی ماهری باشی و خوب نقش آدمای علاقه مندو بازی کنی اما طرف مقابلت بالاخره متوجه میشه که توی دلت چی میگذره و این باعث میشه دوستیا زود کمرنگ بشن

ظهر برای ناهار خانم صادقی (مامان محمد) به همراه شوشو جان برامون کباب منقلی درست کردن.خوشمزه بود

شب با دوستای بابایی قرار داشتیم .اول رفتیم خونه ی آقای آشیانی .پذیرایی و نماز و بعد رفتیم رستوران .دوستای دیگمونم اومدن.همه از تا میدیدنت میگفتن خیلی قیافت تغییر کرده.

موقع شام همش می خواستی بغل من بشینی و مدام میگفتی پوتقال یعنی نوشابه (یه بار نوشابه ی زرد گرفتیم چون همرنگ پرتقال بود از اونجا به بعد به نوشابه میگی پوتقال.  حرف ت و ق رو یهخورده با تشدید میگی.)

از ائنجا رفتیم سمت عطار و خیام.یکی از تفریگاه های نیشابور که مردم برای نشستن زیاد میرن اونجا همین اطراف خیام و عطاره.

هوا یخورده سرد بود تا تونستم لباس تنت کردم اما مامانی کلاه واست نبرده بودم.خیلی نگرانت بودم سرما نخوری.

ساعت 12 شب به بابایی گفتم دیگه پاشیم راه بیفتیم.دوستامون خیلی اصرار داشتن که شبو بمونیم اما ما قبول نکردیم.

توی جاده تو داداشی که زودی خوابیدین.خوشبحالتون.من از خواب داشتم میمردم اما میترسیدم بخوابم یهویی باباجونم خوابش ببره و اتفاق بدی بیفته.

طفلی بابایی هی میگفت من اصلا خوابم نمیاد تو بخواب اما من میترسیدم. 

بالاخره ساعت 5/2 رسیدیم خونه.نفهمیدم چطوری پریدم رو تخت .قربونت برم که از خواب بیدار نشدی.آفرین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان قندعسل
16 شهریور 90 12:50
به سلامتی رسیدن به خیر عزیزماین دهن مردم که چفت و بست نداره دلگیر نشو از این یککی بشنو از اون یکی در کن


ممنون دوست خوبم.
واقعا درست میگین.

اگه این حرفای بیهوده ی بعضی ها نبود زندگیامون قشنگتر میشد.

مامان ریحانه
16 شهریور 90 20:48
همیشه به گردش


ممنون عزیزم.
مامی امیرحسین
19 شهریور 90 8:55
آخی یادش بخیر نیشابور و اردوهای مدرسه و....بابام تعهد دبیریشو نیشابور بود فکر کن هر روز اینمسیرو تا مشهد میرفت و برمیگشت طفلک...


خدا حفظ کنه همه ی باباهارو.منم هر بار که تو اتوبان مشهد-نیشابور میرفتیم به شوشو جان میگفتم بالاخره ما جونمونو تو این جاده از دست میدیم.اما خدا رو شکر خدای مهربون صدای غصمو شنید و انتقالیمون درست شد.