یه روز نه چندان آروم
امروز صبح که بابایی و داداشی رفتن سرکارو مدرسه منم با وجود اینکه شب اصلا خوب نخوابیده بودم اما نشستم پای کامپیوتر تا از نتیجه ی مسابقه ی روز جهانی کودک نی نی وبلاگ با خبر بشم.
دختر خوش شانس من!با اینکه آدرس شما و دادا رو توی یه پیام داده بودم اما قرعه بنام تو افتاد.
خیلی خوشحال شدم .حالا دخترم تا چند روز عکسش تو ویترینه نی نی وبلاگ نشون داده میشه و امیدوارم دوستای جدید پیدا کنی.
دیشب که بفرمایید شامو نگاه میکردم شرکت کننده کشک بادمجون درست کرده بود خیییییییلی هوس کرده بودم.به خاطر همین بعد از وبلاگ رفتم سراغ شکم.
برای شما ها ته چین مرغ گذاشتمو واسه ی خودم کشک بادمجون.
وقتی بیدار شدی خودمو کشتم تا نیمرو بخوری فقط یه لقمه خوردی.بقیشو مجبور شدم خودم بخورم.
اما در عوض وقتی داشتم گوشتای مرغو ریش ریش میکردم هی گفتی اوش(یعنی گوشت)و یه چندتا تیکه نوش جون کردی.
داشتم تصمیم میگرفتم که مامان زرنگی بشمو دخترمو ببرم پارک نزدیک خونه که صدای آیفون بلند شد.
نمیدونم چرا چند وقته با هر صدای زنگی میترسیو میچسبی به من.
با هم رفتیم پای آیفون .مامور برق بود با عصبانیت گفت در وباز کنین.منم که یادم رفته بود آیفون قرنیه خرابه.دکمه رو زدم.
صدای عصبانی از پشت گوشی گفت خانم در باز نمیشه بیان باز کنین.
گفتم آقا من با بچه نمیتونم از طبقه سوم بیام پایین.دوباره نعره زد که من چکار کنم؟
منم عصبانی چادر سرم کردمو تو رو هم که هاج و واج مونده بودی رو بغل کردم تا بریم پایین.
یهو متوجه شدم خانم مسن طبقه اول درو واسش باز کرد.بعدم اومدو کلی با من و مدیر ساختمون غر غر کرد.
خلاصه مادر دنیای آدم بزرگا خیلی درگیری داره.بیشتر بزرگا فقط از نظر هیکلی بزرگ شدن اما اون اصل کاریه که عقلشون باشه همون اندازه ی نی نی بودنشون مونده.
اکثرا به فکر خودشونن.
دختر من برای تو و آیندت نگرانم .تو بچه ی منی .خلق و خوی منو داری همونطور که دادا داره.حساس و دلسوز برای دیگران.نمیتونم بگم نسبت به بقیه بی تفاوت باش چون اصلا این تو خونمون نیست.اما سعی کن مثل مامان اینقدر شکننده نباشی.
بهر ترتیب بعد از کلی حرف و اعتراض به مدیر ساختمون اومدیم بالا .
با اینکه چند ساعتی گذشته اما هنوز دست چپم که تو رو بغل کردم درد میکنه.
الانم منتظر داداشیم که از مدرسه بیادو منم بیام کنارت بخوابم.
اما چقدر راحت میتونن آدما با حرفا و حرکاتشون شیرینی لحظات بقیه رو از بین ببرن.