دعوای مادر و دختر!
دیروز بعد ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم بریم بخاری بخریم.
تو پذیرایی شومینه داریم اما خیلی جواب نمیده.هوای خونه رو هم کثیف میکنه.
خلاصه با کلی خواهشو تمنا و وعده و وعید خان داداشم راضی شد باهامون بیاد.
یه مدت داداشی هر جایی باهامون نمیاد.میگن به خاطر نزدیک شدن به دوره ی بلوغه.(خدا بخیر کنه)
دیروز ظهر به لطف داداشی خیلی کم خوابیدی. موقع رفتن شروع کردی به غرغر.اما خوشبختانه تو ماشین آروم گرفتی.
رسیدیم به بازار بزرگ حافظ.اولش که همش تو بغل باباجون بودی.
منم هی گیر داده بودم که بزارش زمین تا راه بره.
بالاخره بابایی کوتاه اومد و دخترشو گذاشت زمین.
اما کاش نذاشته بود . سنگای کف پاساژ یخورده سر بود.منم که بخاطر سردی هوا شلوار تنت کرده بودم اونم از نوع سفیدش.
یکی دوبار اول بی اراده افتادی زمین . اما بعد فکر کنم خوشت اومده بود مدام پخش زمین میشدی.
چند بار با آرامش بلندت کردم و گفتم الهی بمیرم مامانی مواظب باش.
اما بعد دیدم نه بابا خانم خوشش اومده.کفرم در اومد.
بعد از یکی دو ساعت چرخیدن تو مغازه ها دادت بلند شد که جی جی
دیگه همگی خسته شدیم برگشتیم تو ماشین.
منم محبتم گل کرد .سریع یه بسته چیپف از تو داشبورد ماشین درآوردمو دادم بهت تا باهاش مشغول باشی.
اما خانمی که شما باشین دست انداختی تو بسته و سروتهش کردی و قشنگ تکونش دادی رو منو خودت و هر چی داشت ریختی تو کف ماشینو رو لباسای هردومون.
یهو منفجر شدم حسابی سرت داد کشیدمو در همون هینم شروع کردم به تکوندنه لباسات تا نرمه بیسکویتایی که ریخته بودیو تمیز کنم.
اولش گفتی ماشین (با یه لحن خییییییییییییییلی ناراحت)بعدش تو هم مثل مامان منفجر شدی.اونم چه انفجاری.
اصلا توقع نداشتی اونطوری دعوات کنم.
خودم خیلی خیل ناراحت شدم.گریه کردنت مخصوصا اینکه به قول دادا اولش اومدی طبیعی کنی و خودتو بی تفاوت نشون بدی و گفتی ماشین بعد یهو زدی زیر گریه بیشتر سوزوندم.
با کلی شکلک و سر و صداهای عجیب و غریب در آوردن تونستیم آرومت کنیم.
اما دخملی مامان خیلی غصه خورد.هنوزم ناراحتم .دلم خیلی واست سوخت .بد جور گریه کردی.اما به قول بابایی فراموشش کن.باشه
این عکسو اتفاقی پیدا کردم کپی خودته. وقتی میخوای بخوابی یا انرژی بگیری همین ژستو میگیری.الهی قربونت بشم.