صدفی میره پارک.
دیروز که نتونستیم بریم پارک.بخاطر همین امروز صبح که بابایی رفت منم زودی کارامو انجام دادم.
شما که بیدار شدی با هم صبحونه خوردیمو نماز خوندیم و ره افتادیم به سمت پارک.
البته پارک چند تا خونه بالاتر از خونه ی خودمونه.راه زیادی نبود.
چون موقع تعطیلی مدرسه ها بود مادرا رو میدیدیم که دست دخترا و پسراشونو گرفته بودنو خسته از مدرسه میبردنشون خونه.
قسمت وسایل کودکو جدیدا تغییر دادن و بجای وسایل فلزی قدیمی از وسایل جدید لاکی استفاده کرده بودن.
اما زمین هنوزم خاکیه.
دیشب کفشاتو تو ماشین جا گذاشتم بخاطر همین مجبور شدم با دمپایی ببرمت.
اول یخورده سوار سرسره یا بقول خودت ویژ شدی.بعد چشمت به اسب افتاد .بردم سوارت کردم.حسابی کیف کردی.
موقع برگشتم یه سری به کتاب فروشی پارک زدیمو کتاباشو نگاه کردیم.
تو مسیر صندلی خالی دیدی دستور دادی ماما اشیم یعنی بشینیم.دوتا آقا داشتن رد میشدن که اونا رو هم دعوت به نشستن کردی.
بعد که برگشتیم خونه تلفنی جریان پارک رفتنتو برای بابا و آنا جون تعریف کردی که رفتی ابس (اسب) سوار شدی.
تو این عکس یه کوله ی سگی کنارته .خیلی مواظبش باش آخه اون یادگاریه اولین کوله ایه که خاله نسترن جون برای دادا خریده بود حالا نوبت شماست که ازش استفاده کنی.