دختر دلسوزو مهربونم
بالاخره 5شنبه بعد از چند ماه سردرد شدن از دکترم وقت گرفتم تا برم پیشش.چون دکتر فقط تو بیمارستان مریض میبینه و هوای اونجام حسابی آلوده اس تصمیم گرفتم شما رو ببرم پیش آنا جون بذارمت.
داداشی طفلکم که از صبح ساعت 7 تو مدرسه کلی کلاس برای المپیاد براششون گذاشته بودن.
ساعت 5/3 شما رو تحویل آنا جون دادیم و شمام که با کلی شادی ازمون خداحافظی کردی.
موقع رفتن داشتم بهت سفارش میکردم که دختر خوبی باشی.زود گفتی :"چش" گفتم بخوابی ها .سریع همونطور که رو مبل نشسته بودی سرتو به دسته ی مبل تکیه دادی وژست خوابو گرفتی .کلی قربون صدقت شدم و بعدشم که خداحافظی کردیم.
اول رفتیم دنبال داداشی.کلی خسته بود.
خدا رو شکر زیاد تو بیمارستان معطل نشدیم .تازه تو ماشین نشسته بودیم که آنا جون زنگ زدن.تا گوشی رو جواب دادم صدای خوشگلت بود که مثل فرفره شروع کردی به سوال و جواب:
سلام.خوبی؟مامان خوبه؟ دادا خوبه ؟بابا خوبه ؟دوکتو یفتی؟
الهی قربونت بشم مهربونم.یهو صدای گریت بلند شد. هر چی صحبت کردم فایده نداشت.
طفلی آنا جون برای اینکه من نگران نشم توضیح دادن که داشتن تلفنی با خاله نوشین صحبت میکردن .خاله جون پرسیدن که صدف اینجا چی کار میکنه ؟و تا آناجون گفتن مامانش رفته دکتر سرش درد میکرده که تو خانم خانما آنا جونو مجبور کردی گوشی رو قطع کنن تا تو بتونی با من صحبت کنی.
قربون این مهربونیت بشم.فدای این دل کوچیکت بشم مامانی.ایشاالله همیشه خنده رو لبات باشه.