شیطونک مامان!
این روزا حسابی درگیر خرید عروسی پسر خاله ی من هستیم.چند روزه مدام جایی هستیم که بابایی ازش متنفره یعنی بازار.
اما بگم از شیرین زبونی هات.گل گلی من !حسابی شیرین شدی.جمله بندیت که ماشاالله کامل شده.دلم ضعف میره وقتی با تمام تلاش و کلی فکر کردن و مکث های طولانی سعی میکنی یه جمله با فعل و کلمه های جدید رو درست و قابل فهم بگی.
چند روز پیش یه کار اشتباه کردی و من عصبانی شدم و داشتم با صدای بلند باهات صحبت! میکردم که با همون زبون شیرینت بهم گفتی: " آخه مامان چرا عشی ماشی میشی؟"
وای اون لحظه می خواستم بترکم از خنده .کلی به خودم فشار آوردم.
یا جدیدا وقتی کار اشتباهی میکنی میگی :" حواسم نبود"
و خلاصه اینکه:
"شاد بودنت را کف دستانم می نویسم تا وقت دعا اولین خواسته ام از خدا باشد."
اینجا خونه ی مامان بزرگه.مامان آنا جون.طفلی زحمت کشیدن با اون دستای مهربونشون برات چادر دوختن.دستتون دردنکنه مامان بزرگ خوبم.