صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

صدفی نمک خونه

صدفی مامان و شب احیا

1391/6/1 11:00
نویسنده : مامان نسرین
773 بازدید
اشتراک گذاری

اول از هرچیز آرزوی قبولی بندگی برای همه ی دوستای گل خواننده ی این مطالب رو از صاحب مهربونی ها دارم.

امسال شب های قدر یخورده با بقیه سال ها فرق میکرد .

شب اولش که متاسفانه نشد بریم احیا.(بخاطر المپیک و مسابقات ملی پوشا تو اون شب خونه موندیم.البته بیشتر به خاطر اینکه مهمون داشتیم)

شب بیست و سوم تصمیم گرفتم برم خونه ی همسایه ی آنا جون تا اونجا تو مراسم شرکت کنم.

لباس های شما رو هم تنت کردم اما قرار بود با بابایی برگردی خونه.چون معتقد بودم نمی ذاری تا مراسم و اجرا کنم.

اما جلوی در خونه ی خانم مهدیون پیله کردی که منم میام روضه.چادرتوهم انداختی رو سرتو زودتر از من پیاده شدی.

به بابایی گفتم تا شما بری و یه حالی از پدرجون بپرسی صدف هم پشیمون میشه و برمی گرده اما نه بابا حسابی جو محیط و معنویتش روت تأثیر گذاشته بود.

از همون لحظه اول چادر و پیچیده بودی دورت و مثل حاج خانوما نشسته بودی رو مبل.همه هم که قربون صدقت میشدن.

هر چی وعده و وعید میدادم که بابایی می خواد ببرتت پارک،برات بستنی شاد می خره نخیر .چیزهایی رو که خیلی دوست داشتی رو رها کردی و موندن تو احیای شب 23 ماه رمضونو انتخاب کردی.

بالاخره به بابایی گفتم شما برو این دخمل نمی یاد.

وااااااااای امون از دستت که موقع قرآن خوندن و صلوات فرستادن بقیه تو هم همراهی میکردی با این صلوات خوشگلت:" هم صل علی مفود وآل مفود و عجل فرجهم"

نمی دونستم به این صلوات مدل جدید بخندم یا غش کنم.آنا جون که حسابی کیف می کردن.

ساعت 1 نیمه شب بود که آقای روحانی اومد تا قرآن به سر رو شروع کنیم.

چراغ ها که خاموش شد و خانوما شروع کردن به گریه.چشم ازت برنمی داشتم .دیدم یه دستمال بزرگ برداشتی جلوی صورتت گرفتی و صدای گریه ی خانوم ها رو تقلید میکردی و بلند مثلا گریه میکردی.

مرده بودم از خنده .از یک طرف هم میترسیدم حس و حال بقیه رو بهم بزنی با این کارهات.

دیگه کم کم خسته شدی و متکا خواستی تا بخوابی .بنده خدا آنا جون تو تاریکی رفتنو برات یه بالش پیدا کردن .حالا تازه گیر دادی بنداز رو پات.

تصور کن همه تو حال قرآن به سر من با یه دست قرآن گرفتم رو سرم با یه دست جنابعالی رو انداختم رو پام و از همه مهمتر باید مواظب بودم تا با وول و وول کردن خانم دامنت کنار نره و دیگه.................

خلاصه احیایی تاریخی داشتیم.

پایان مجلس هم همه بهم سفارش کردن تا به محض اینکه رفتی خونه براش اسپند دود کن و صدقه بده و من هم سریع اجابت کردم این توصیه هارو.

خدای مهربونم به حرمت تموم دل هایی که تو این شب ها لرزید و گونه هایی که خیس شد همه ی زندگی ها رو پر از آرامش و شادی کن و همه ی آفریده هاتو عاقبت به خیر کن.

                                                                                                 آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان امیرسام
1 شهریور 91 19:35
عززززززززززززززززززززززززیزم که اینقدر دل نازکی شما
مادر کوثر
4 شهریور 91 8:32
سلام مامانی احیاء و طاعاتتون قبول ماشالله به این دخمل ناز و شیرین