صدفی وارد می شود!
دخترکم !نمی دونی چقدر ماهها و روزهای آخر بارداری چقدر سختو طولانی میشه .وقتی خودت یه مامان نازو مهربون شدی متوجه میشی مامانی چی میگه. من به خاطر دردو یکسری مشکلاتی که داشتم تقریبا سه چهار ماهه آخر بارداری نمی تونستم زیاد راه برم فقط از آشپزخونه میرفتم تو اتاقو بر عکس.خیلی برام سخت بود چون من خیلی اهل بیرون رفتنم.دائما پاهام ورم داشت عینهو پای فیل شده بود .خارش های شبونه و حرارت بدنمو هم که نگو .منی که سرمایی هستم دائما احساس گرمای زیاد میکردم طوریکه با وجود اینکه زمستون بود میرفتم دوش میگرفتم پنجره رو باز میذاشتمو می خوابیدم. البته خواب که نه چون اصلا چند ماهه آخر خواب نداشتم .به پشت که نمیشد بخوابم. به پهلو هم که میخوابیدم سریع دستم انگاری ورو کنه خواب میرفت خانم دکتر یه سری دستورا داده بودن تا این اتفاقها کمتر بیفته .خلاصه که گلم مامانی خیلی سالم بود که حالا این مشکلاتم به سراغش اومده بود (ههههههه)اما اشکالی نداره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد .
آره طاووس قشنگم !از عید دیگه رفتیم خونه آناجون کنگر خوردیم!هرکسی میومدو راه رفتن اردکی منو میدید میگفت کی ایشاالله راحت میشی؟از 20 اسفند که پسرخاله جون نازنازی به جمع خونوادگیمون اضافه شد خونه آنا جون یه رنگ و بوی دیگه پیدا کرد (مدام بوی پی پی و شماره 1و 2 و ....).آره صدفی جونم تو و پسر خاله جونی فقط 40 روز با هم فاصله دارین (بمیرم برای آنا جون و پدر جون چقدر مریض داری کردنو چقدر بیدار خوابی کشیدن) اومدن آرین کوچولو یرای من از یک نظر دیگه هم خیلی خوب یه جور آمادگی قبل از کنکور بچه داری بود .با اینکه من قبلا تجربشو داشتمو داداشی رو بزرگ کرده بودم اما همه چیو انگاری فراموش کرده بودم . یاد آوری خوبی بود.
جونم بارت بگه گلم !آخرین باری که رفتم سونو چقدر به خانم دکتر التماس کردم که عمل منو زودتر بندازن نشد که نشد.در نهایت روی برگه بستری من تاریخ28 فروردینو زدنو دادن دستم . شب آخر خیلی بد بود استرس خیلی شدیدی داشتم تا خود صبح بیدار بودم .نمیدونم چرا اینبار از عمل میترسیدم فکر میکردم میمیرم بارها با این فکر و نگرانی آینده شما بعد از خودم در تنهایی گریه کرده بودم.نگرانیه دیگم انتخاب اسمت بود .حتما با خودت میگی مامان و بابای بی فکری هستیم که این کار مهمو گذاشتیم برای شب آخر. نه عزیزم از ماه چهارم بارداری من هر شب چندین ساعت توی سایت ثبت احوال میرفتمو اسمایی رو که معنا و آوای قشنگی داشتو مینوشتم .اما مشکل توافق نظر بود که ما نداشتیم :دادا که از همون اول گیر داده بود به ساینا همه اول موافق بودیم اما دیدیم اسمیه که الان رو بورسه (به قول معروف مده ) و خیلی زیاده همه رو بچه هاشون این اسمو میذارن .پس با کلی مشقت دادا رو راضی کردیم انصراف بده. منو بابایی هم که درسا ،سوگند، ستایش و....خیلی اسمای دیگه رو کاندید کرده بودیم اما وقتی نوبت به رای نهایی میرسیدیم بهم تعارف میکردیم در نتیجه جلسه بی نتیجه تمام میشد این بود که شب آخر بود و تو نازگلم بی اسم بودی . تا صبح با خودم کلنجار رفتم که مگه میشه فردا که خانم فیلم بردار بخواد اسم بچمو ازم بپرسه من بگم هنوز اسم نداره مگه عهد دقیانوسه. بهمین خاطر نمیدونم چطور شد که گفتم اصلا میذارم غزل (یک غزل عاشقانه زندگی) کمی آروم شدم .
صبح آنا جون منو از زیر قرآن ردم کردن. دادا یکمی نگران بود که من بعد از عمل زود خوب میشم یا نه (آخه تقریبا دو سال پیش مریض شدمو یه هفته بیمارستان و یه ماه هم خونه آنا جون بودم )توی ماشین که نشستیم صدای دلنشین آیةالکرسی از رادیو پخش میشد وای که چقدر دلنشین بود. توی سالن بیمارستان دوباره همین آوای خوش شنیده میشد.دم آسانسور جلوی دادا طفلی رو گرفتن و اجازه ندادن با من بیاد بالا (اما پدر جون با ترفندهای خاص خودشون دادا رو آوردن)جلوی در ورودی بخش زایمان یه انبر دادن دست بابایی تا النگومو که از دستم در نمیومدو بشکونه.و من با ویلچر از قرآن آویخته شده جلوی در رد شدمو رفتم توی اتاقی که مامانو رو قبل از عمل آماده میکردن. خیلی حرف زدم نه؟!چیکار کنم عزیزم مامان توی حرف زدن گوی سبقتو از همه برده!!!!
اما نه خلاصش میکنم از مشکلاتی که قبل از رفتن به اتاق پیش اومد صرفنظر میکنم .آره دختر قشنگم بالاخره ساعت 9/20 صبح شنبه توی بیمارستان رضوی با لطف خدا سالمو سلامت به دنیا اومدی.خیلی کوچولو و سفید مثل برف.البته وزنت از وزن تولد دادا بیشتر بود دو800/2 بودو تو 200/3. خدا رو شکر یه چیز جالب دیگه هم بگمو تمومش کنم اتاق منو خاله جون فقط یک شماره با هم فرق داشت یعنی 40 روز پیش تو اتاق کناری من خاله جون نی نی خوشگلشو بغلش کرده بود.الهی قربون هر سه تاتون (تو- دادا-آرین کوچولو)
اینم عکس صدفی (اولین بار که دیدیمش)