عروسی رفتن صدفی
دیشب بعد از ماه ها بالاخره یه عروسی دعوت شدیم.عروسی برادر عمو مسعود.
اما از روز قبل دخمل مامان سرماخورده و آب مماخش میاد.مجبور شدم لباس گرم ببوشونمت تا بیشتر سرما نخوری.
خیلی زئد رسیدیم به تالار.اولین عروسی دعوت شدیم که آناجون نیستن.
تو اتاق برو که رسیدیم مثل یه خانم ناز وایستادی تا من آماده شدم.بعد لباسای شما رو در آوردمو با هم از بله ها آروم اومدیم بایین.
عمه جون تا ما رو دیدن اومدنو باهامون خوش و بش کردن.رفتیم دور یه میز نشستیم.
اما خوشگل و رقاص مامان از همون اول که سن رقص و نورای رنگی و دود رو دیدی انگشت منو چسبیده بودی که بیلیم نانای.هر چی میگفتم مامانی داماد هست من نمیتونم بیام گوش نمیدادی .حسابی غر تو کمرت گیر کرده بود.
عروس و دومادم که ماشاالله بهشون ول کن نبودن.هی مدل به مدل میرقصیدن.
دخترکم این نصیحت و از مامان داشته باش وقتی ایشاالله امید بخدا موقع عروس شدنت رسید نه اونقدر مثل مامان خجالتی باش نه اینقدر مثل عروسای امروزی راحت.ایشاالله عروسیتو ببنم دخترک باوقارمن.
خلاصه نوبت مهمونا شد که برن رو سنو حرکات ناموزون از خودشون نشون بدن.منو شماهم رفتیم.چه ذوقی کرده بودی.نورای رنگیرو که میدیدی حسابی هیجان زده میشدی.
مجلس خوبی بود.الهی خوشبخت بشن.
موقع شام فرستادمت بیش بابایی دادا.مثل اینکه خوب شام خوردی.
وقتی عروسی تموم شدو اومدم تو ماشین تا بغلت کردم دیدم جوراب شلواریت خیسه.دقت که کردم دیدم خانمی انگار سردیت کرده بود خیلی جیش کرده بودی حسابی لباسات خیس بود .بخاطر همین بابایی طفلی گاز ماشینو گرفت تا ما رو سریع برسونه خونه.