آزمایش خداجون!
عزیزکم !دیروز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود.خدا برای هیچکس نیاره.
آنا جون مهربون حالشون خوب نبود.روز قبل رفته بودن دکتر و اونم براشون سونوگرافی نوشته بود.دیروز ساعت 12 که زنگ زدم خونه ی آنا جون خاله نسترن گفت همین الان از سونو اومدن اما خیلی ناراحتن.من گوشی رو گرفتم تا بپرسم چی شده آنا نتونست صحبت کنه و گریش گرفت اما از همون لابلای حرفا و گریه ها یه چیز وحشتناک شنیدم.
ظاهرا دکتر بی انصا سونوگرافی خیلی راحت به مامان من گفته بود سرطان رحم گرفتی.دنیا رو سرم خراب شد.گوشی رو گذاشتمو بلند بلند گریه کردم.
دوست داشتم بمیرم.من بدون آنا هیچم .خیلی با خدا صحبت کردم گفتم من اصلا نمتونم از عهده ی این آزمایشت بر بیام من بنده ی صبوری نیستم .اگه مامانم طوریش بشه من زودتر از اون میمیرم.
داشتم گریه میکردم . دعا میکردم یهو دیدم توهم اون دستای کوچولوتو بلند کردی رو به آسمونو لبای کوچیکت داره تکون میخوره.
تا بعد از ظهر که آنا جون جواب سونو رو بردن پیش متخصص صد بار مردمو زنده شدم.مدام با خاله جونا تلفنی حرف زدمو گریه کردم.
داداشی که از مدرسه اومد خیلی سعی کردم بهش نگم اما بازهم گفتم اون دلش پاکه آنا رو هم خیلی دوست داره بگم تا دعا کنه.طفلک بچم خیلی ناراحت شد.
بعد از ظهر خیلی اصرار کردم تا آناجون بذارن باهاشون برم دکتر اما اجازه ندادن .کلا آناجون دوست ندارن برای کسی زحمتی داشته باشن.
اما خاله نوشین خودش یواشکی رفتو تنهایی هم با دکتر صحبت کرد.
خدا مهربون دعای شما فرشته ها رو شنیده بود.دلشکستگی مارو هم دیده بود.
خاله جون زنگ زد که دکتر کلی با آنا صحبت کرده و گفته کار دکتر سونو اشتباه بوده و به قول دکتر اون متخصص نبوده و حق اظهار نظر نداشته.به آنا جون گفته این مشکل به خاطر تغییرات هورمونی صورت گرفته و با یه آمپول انشاالله رفع میشه و نیاز به جراحی نداره.
آنا جون مشکل تیروئید دارن و دکتر گفته اینم تو این مشکل بیی تاثیر نیست.
هر چی که شوک خیلی بدی به همه ی ما وارد کرد.فهمیدم چطور زندگیه ما آدما میتونه با یه جمله تغییر کنه.چطور ما قدر لحظاتو با هم بودنمونو نمیدونیم.
آره گلم دیروز روز خیلی بدی بود.منو ببخش که شما هارو هم ناراحت کردم.دعا کن که همین تشخیص دکتر درست باشه . مشکل جدی نباشه.
خدا مهربون از اینکه یک بار دیگه صدای منو شنیدی ازت ممنونم.ازت میخوام سایه ی همه ی پدر و مادرا رو سر بچه هاشون باشه همین طور پدر و مادر من.