روز برفی.
از دیشب مدام داره برف میاد....دادا و بابایی هر چند لحظه میدویدن سمت پنجره و گزارش میدادن...دادا همش میپرسید امکان داره با این برف فردا مدرسه ها تعطیل شن یا نه.ای پسرک تنبل من!!!!!!
صبح که بیدار شدم از بابایی پرسیدم خبری نشد ؟سپهر تعطیله؟
گفت از صبح که بیدار شدم خراسانو گرفتم اما مثل اینکه یه cd سخنرانی گذاشتنو رفتن خوابیدن.هیچ خبری نیست.....رادیو رو گرفتیم.همون لحظه اعلام کرد که رئیس بی فکر آموزش و پرورش مشهد انگاری بچه مدرسه ای نداره و دلش نخواسته تعطیل کنه.....دادا طفلی با نا امیدی و با کلی سفارش من راهی شد.
پشت سرش بابایی هم رفت....از پشت پنجره ایستادمو رفتنشونو نگاه کردم.....
طبق معمول اول لباسامو عوض کردم.....لباس گرم حسابی پوشیدم.....برای تو هم لباساتو آماده کردم تا وقتی از خواب ناز پاشدی بپوشونمت تا سرما خوردگیت بیشتر نشه......یه گردگیری و مرتب کردن خونه و یه چایی داغ و سریع گوشیمو برداشتمو یه چند تا عکس برفی از پنجره ی آشپزخونه انداختم.
الان تو هنوز ناز خوابیدی .....
لاله های خوشگلم تو برف نشستن......منظره ی زیبایی که من هر روز صبح بعد از بیدار شدن میبینم....همسایه ی با سلیقه و محترم روبرو که معنی نظم و زیبایی رو نفهمیده و هر چی رو که نمیخواسته رو بالکن خونش گذاشته....... پشت بومای کوتاه و بلند با دیشای پر برف.....دودکشایی که ازشون گرمای خوبی بلند میشه....دیدن این دود کشا با بخار گرمی که ازشون بیرون میاد و خیلی دوست دارم....