صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

صدفی نمک خونه

بدون عنوان

صدف جونم این لباس تنت هنر آنا جون جونه.!اولین زمستون عمرتو با هنرهای دست آنا جون به سلامت گذروندی. طفلکی از عشق شما نوه ها حسابی سر ذوق اومدنو مدام رنگ و برنگ لباس براتون بافتن.   ...
1 مرداد 1390

صدفی و ماجرای لالا کردن

از نظر اکثر مامانا نی نی خوب اونیه که شبا برای خوابیدن خیلی مامانو بابا رو اذیت نکنه. تو هم تا حدود ٢٠ روزگی جزء این گروه از نی نیا بودی. خیلی آروم و خوب بودی حتی خودت میخوابیدی . اونقدر آروم بودی که گاه ما رو می ترسوندی. خاله جونا میگفتن حرکاتت رو اسلموشنه. اما نمیدونم چرا یهو از روز بیستم به بعد چهره اصلیتو نشون دادی. شب اول یک ساعت دیرتر خوابیدی ، شب دوم دو ساعت ، شب سوم .... همینطور ساعت خوابت کم میشد و منو بابایی حیرون مونده بودیم  با هر کس مشورت میکردیم می گفتن بچه شب و روزشو گم کرده یه شربت خوابی چیزی بهش بدین درست میشه.اما من دلم نمیومد تا اینکه یه شب دقیقا تا ٦صبح بیدار بودی دیگه گفتم دلسوزی بسه. صبح اول وقت با بابایی دوی...
30 تير 1390

دومین روز در دنیا

صدف مامان !یه روز بعد از اینکه از بیمارستان اومدیم خونه باید برای آزمایش تیروئید و شنوایی سنجی دوباره برمی گشتیم. منم با بابایی و آنا جون راه افتادم تا اگه یه موقع گرسنه شدی منبع تغذیت کنارت باشه که عجب کار نابخردانه ایی انجام دادم.          آخه میدونی مامانی بر عکس هیکلش از تو خالیه خالیه.با اینکه بابا طفلکی ماشینو جلوی در ورودی بیمارستان نگه داشتو من فقط مسیر کوتاهی رو پیاده رفتم وقتی نشستم روی مبل و منتظر ومدن شما شدم حالم بهم خورد.در اون لحظات واقعا مرگو جلوی چشمام میدیدم.به محض اینکه آنا جون بمن نزدیک شدن از رنگ و رویی که برام نمونده بود ماجرارو فهمیدن بنده خداخیلی ترسیدن . چه دردسرت بد...
30 تير 1390

صدفی وارد می شود!

دخترکم !نمی دونی چقدر ماهها و روزهای آخر بارداری چقدر سختو طولانی میشه .وقتی خودت یه مامان نازو مهربون شدی متوجه میشی مامانی چی میگه. من به خاطر دردو یکسری مشکلاتی که داشتم تقریبا سه چهار ماهه آخر بارداری نمی تونستم زیاد راه برم فقط از آشپزخونه میرفتم تو اتاقو بر عکس.خیلی برام سخت بود چون من خیلی اهل بیرون رفتنم.دائما پاهام ورم داشت عینهو پای فیل شده بود .خارش های شبونه و حرارت بدنمو هم که نگو .منی که سرمایی هستم دائما احساس گرمای زیاد میکردم  طوریکه با وجود اینکه زمستون بود میرفتم دوش میگرفتم پنجره رو باز میذاشتمو می خوابیدم. البته خواب که نه چون اصلا چند ماهه آخر خواب نداشتم .به پشت که نمیشد بخوابم. به پهلو هم که میخوابیدم س...
29 تير 1390

پایان حکومت مطلق دادا

١٢ سال بود که خونواده ما سه نفری بود . منو باباو دادا . دادا هم حاکم مطلق. دیگه روزام خیلی ساکت و یکنواخت شده بود . یکی دو تا از دوستامم تازه صاحب نی نی گوگولو شده بودنو من خیلی دلم می خواست تا منم یه بچه (یه دخمل) داشته باشم. اما بابایی مخالف شدید این موضوع بود .میگفت بچه آینده میخواد خونه می خواد سرمایه می خواد من برای دو تا بچه چی کار کنم . میگفت تازه سپهر از آب و گل درومده و خیالمون راحت شده اما بالاخره با کلی جلسه بحث و گفت گو با خودم هم عقیده و همراهش کردم. روزی که دادا متوجه اومدنت شد نمودونی چقدر خوشحال شد و سرو صدا کرد .فورا گوشی تلفنو برداشتو به آنا جونو خاله جونا خبر داد . خدا خیرش بده کار منو بابایی رو راحت کرد چون ما خجالت میک...
28 تير 1390

اولین روز

سلام دخملی. امروز تو ١٥ ماهه شدی و من تازه اومدم تو گروه نی نی وبلاگی ها .خاله جون طفلکی خیلی وقت بود که اصرار میکرد تا من هم برات یه وب درست کنم اما من حسشو نداشتم . حتما با خودت می گی چه مامان بی حالی .اما چی کار کنم نازگل مامان برای شروع هر کاری به قول آدم بزرگا یه انگیزه ای باید باشه. بهر حال دیشب بعد از اینکه تو خوشگل مامان رضایت دادی و حدود ساعت ١٢ شب خوابیدی ، منو دادا سپهر دست به کار شدیم . دادا خیلی مهربونه و خیلی علاقه داره تا همون شبونه کلی مطلب برات بذاریم اما خوب هر کاری وقتی داره. خلاصه جونم برات بگه صدفی جون ! من تصمیم دارم تا اونجایی که بتونم از زمان بوجود اومدنت تو دل مامان تا حالا رو تند تند برات بگم تا برسم به این روز...
28 تير 1390