١٢ سال بود که خونواده ما سه نفری بود . منو باباو دادا . دادا هم حاکم مطلق. دیگه روزام خیلی ساکت و یکنواخت شده بود . یکی دو تا از دوستامم تازه صاحب نی نی گوگولو شده بودنو من خیلی دلم می خواست تا منم یه بچه (یه دخمل) داشته باشم. اما بابایی مخالف شدید این موضوع بود .میگفت بچه آینده میخواد خونه می خواد سرمایه می خواد من برای دو تا بچه چی کار کنم . میگفت تازه سپهر از آب و گل درومده و خیالمون راحت شده اما بالاخره با کلی جلسه بحث و گفت گو با خودم هم عقیده و همراهش کردم. روزی که دادا متوجه اومدنت شد نمودونی چقدر خوشحال شد و سرو صدا کرد .فورا گوشی تلفنو برداشتو به آنا جونو خاله جونا خبر داد . خدا خیرش بده کار منو بابایی رو راحت کرد چون ما خجالت میک...