صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره

صدفی نمک خونه

امون از دست تو دختر!

از وقتی از مسافرت برگشتیم اخلاقت یخورده تغییر کرده اونم از نوع منفی. وقتی یکی میاد خونمونو میخواد بره زودتر از اونا آماده ی رفتن میشی هی دستشونومیگیری و در حالیکه گردنتو کج میکنی میگی بلیم ماشین. موقع رفتنم که میشه میزنی زیر گریه. یا وقتی خودمون میریم مهمونی موقع خداحافظی دوست نداری تو ماشین خودمون بشینی و گریه زاری راه میندازی که بری توی اون یکی ماشین. دیشب که رفتیم دیدن امیر علی کوچولو(نوه ی دایی من)خیلی گل بودی مثل یه خانم با شخصیت نشسته بودی و از خودت پذیرایی میکردی. وقتی نی نی رو آوردن با تعجب بهش نگاه میکردی .ادای گریه کردن نی نی کوچولو رو خوب یاد گرفتی در بیاری. اما وای وقتی می خواستیم برگردیم خونه.محله رو رو سرت گذا...
6 مهر 1390

دخمل فعالم

عزیز دل مامان یه مدت خیلی شیرین تر شدی.به قول اطرافیان کارات بزرگتر از سنته. امروز قراره تا یه ساعت دیگه بریم خونه ی دایی جون دیدن نوشون. آقا بیژن _پسر دایی من_ یه ماهه صاحب یه پسر کاکل زری شده. ظهر که یخورده وقت آزاد پیدا کردم نشستم تا هدیه ایی رو که واسه ی نینی خریدیمو کادوش کنم.اما از شما وروجک خانم یادم رفته بود. تو خیلی دوست داری تو هر کاری یه خودی نشون بدی .زودتر از من دیدم آمدی هی خودتو کنار من جا میدیو میگی اشیَم یعنی بشینم. تا شروع کردم به کادو کردن اولین چسبو که کندم شما دست به کار شدی چسبو میگرفتی و میکشیدی و هی میگفتی اسبی:یعنی چسب خلاصه مجبورم کردی تا بقیه کادو کردنو ایستاده و روی میز انجام بدم. گفتم یخورده به ابرو ه...
5 مهر 1390

جلسه ی مشاوره!

چند روز پیش آنا جون گفتن یکی از همسایه هاشون که دکتر روانشناسه تصمیم گرفته تا جلسه های مشاوره رایگان واسه ی همسایه ها بذاره.بمام گفتن حتما بیان. منم که بعد از این سفر نیاز شدید به یه مشاوره داشتم به امید آرامش و رسیدن به انرژی مثبت ساعت 4 که بابایی از اداره اومد حاضر شدم دخمل نانازی رو هم که از قبل آماده کرده بودم .چون دیدم شما خوشگل خوابیدی به بابایی گفتم خودم با آژانس میرم اما بابا جون گفت خودم میرسونمت .بالاخره راه افتادیم به سمت خونه ی آناجون . به محض اینکه بابایی اومد تو ماشین تو رو بده بغلم از خواب بیدار شدی. قربونت بشم که ماشاالله هر موقع از خواب پا میشی خوش اخلاقی. رفتیم خونه ی خانم دکتر .خاله نوشینم بود.چند تا از همسایه هام او...
4 مهر 1390

مدرسه ها باز شده.

تبریک مخصوص به همه ی دانش آموزاو معلمای مهربون .سال تحصیلی جدید شروع شد . دنگ و دنگ و دنگ .صدای زنگ مدرسه بلند شد.سپهر جونم تبریک .داداشی جونم امیدوارم امسالم نمره های خوب بیاری. یادش بخیر روز اول مهر. چقدر دلهره داشتم.با لباسای نو وارد مدرسه میشدیمو دنبال دوستای سال قبل میگشتیم. اما الان منو دخملی تنها تو خونه لحظاتو میگذرونیم.  با تابش خورشید خانوم در روز یکشنبه سال تحصیلی ٩٠-٩١ هم آغاز شد.   ...
3 مهر 1390

خاطرات شمال

میدونستم آب بازی رو دوست داری اما نمیدونستم تا این حد از دریا خوشت بیاد .راستی مامانی این سفر در اصل دومین سفر دریایی تو بود.اولین بارش وقتی بود که تو تازه یه ماه بود که تو دل مامان بودی . وقتی فیلم این عکسو ببینی میفهمی که چقدر ذوق زده شده بودی .وقتی موج به پاهای کوچیکت میزد حسابی ذوق میکردیو خوشحال میشدی. قرار نبود خیلی خیس بشی اما کمکم حسابی خیس شدی در نهایتم با عمو مسعود رفتی تو قایق بادیو کلی لذت بردی. اینجا خونه ی خاله حوا یکی از خاله های بابا بود.خیلی مهربون بودن.اینجا به همه بخصوص بچه ها و آقایون خیلی خوش گذشت. سه تا سگ داشتن .این دوتا که تو عکسن خیلی خطری نبودن اما یه پا کوتاه داشتن که بقول مهیار نوه ی خاله حوا پاچه ...
3 مهر 1390

سلام !من برگشتم!!!!

سلام سلام .همگی سلام. دوست جونای خوبم دلم واست تنگ شده بود .یه بووووووووووس آبدار واسه ی همتون از طرف خودمو صدفی و داداشی. چند روز از مسافرت برگشتم اما اونقدر کار داشتمو برنامه هام بهم ریخته بود که نشد به وبلاگ سر بزنم. امروز روز اول سال تحصیلیه.داداشی طفلکی ساعت١٠/٦ صبح آماده شدو رفت پائین منتظر سرویس.باباییم آماده شد بره اداره بازم منو تو گلم تنها شدیم. تو که مثل یه فرشته خوابیدی .منم این فرصتو غنیمت دونستمو اومدم پای کامپیوتر. گل دخترم بالاخره بعد از تقریبا ١٥ سال رفتیم شمال تا خونواده ی بابایی رو ببینیم. تعجب کردی نه؟! منو بابایی از وقتی ازدواج کردیم فقط یه بار رفتیم خمام (کمی بالاتر از رشت .فامیلای باباجون اونجا زندگی مکنن.)را...
3 مهر 1390

دلم براتون تنگ میشه.

سلام دوستای خوبم.امیدوارم همیشه سالم ،سلامت و شاد باشین. خیلی بهتون عادت کردم.دیدن نظراتتون شادم میکنه. اما یه چند روزی مجبورم از نوشته های زیباتون دور باشم .دارم میرم شمال اونم با خونواده ی شوشوجان! امیدوارم با خاطرات خوش و عکسای قشنگ طبیعت شمال و البته صدفی و دادا برگردم . پس تا اونموقع مواظب خودتون باشین .خودم همه ی غصه هاتون پرپر بکنم الهی (دیالوگ علی ضیاء در برنامه ی نیمروز)                     ...
18 شهريور 1390

سفر به کاهو!!

سلام مامانی جون.با اینکه الان خیلی خسته ام اما دیدم فرصت دیگه ای پیدا نمی کنم تا جریان این یکی دو روز برات بنویسم پس ترجیح دادم بیدار بمونم و برات بنویسم: ٥شنبه ساعت ٥/٥ با زنگ عمو مسعود راه افتادیم. قرار بود میدون پارک همدیگرو ببینیم.ما که یکساعت بود آماده بودیم و تو گل مامانم لالا کرده بودی.سریع راه افتادیم. دور میدون همدیگرو دیدیمو بعد از چاق سلامتی قرار بعدیو گذاشتیم. باغی که قرار بود بریم تو روستایی بود بنام "کاهو" نزدیک "چناران". بعد از کلی که رفتیم عمو مسعود و آقای مولایی(شوهر خواهر شوهر عمه جون) کنار جاده ایستادن.من اول فکر کردم با ماشین قراره از شیب تند کنار جاده بریم پایین داخل باغی که میدیدم با خودم گفتم ای خدا اگه قرار ...
16 شهريور 1390

تولد داداش جونم مبارک

دادا جونم امشب تولدشه. دختر نازم امشب برای تولد دادا رفتیم یه گوشی خریدیم.بعد از افطار بهش دادیم.خیلی خوشحال شد. دادا میخواست دوستاشو دعوت کنه اما بخاطر عید تصمیم گرفتیم توی هفته ی آینده مهمونی بگیره. اما 5شنبه قراره خاله جونای مهربون بازم ما رو شرمنده کنن. صدفی قدر خاله جونا و آنا جونو پدر جونو بدون .اونا هیچوقت هیچ مناسبتی رو فراموش نمکنند. بعد از افطار با آناجونو پدر جون تلفنی صحبت کردیم .بندر ترکمن بودن .به دادا تبریک گفتن.  داداشی جونم تولدت مبارک. ...
16 شهريور 1390