صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره

صدفی نمک خونه

آخر هفته ی شلوغ

٥شنبه قرار بود برای نهار بریم خونه ی آنا جون.خاله جون و آرین جونم از روز قبل اونجا بودن .آخه عمو جواد تو نمایشگاه تهران غرفه دارن و هر سال باید چند روزی برن .خاله جونو پسرخاله جونم چون تنها بودن اومدن خونه آنا جون.ما هم از فرصت سوءاستفاده کردیمو رفتیم تا شما دوتا شیطون با هم باشین. هر کاری خواستین دوتایتون انجام دادین.چقدر بهم حسادت میکنین. اگه یه چیزی شما میخوردی آرینم میدوید تا بخوره یا اگه یه چیزی اون برمیداشت شمام میخواستی. شب تصمیم گرفتیم بریم الماس شرق.اما چه تصمیم اشتباهی. صدف مامان که قبلا همش بغل بابایی بودی حالا همش میای بغل مامان.البته تو الماس شرق کارت عجیبتر شده بودو مدام بغل آناجون بودی. با خاله جون تصمیم گرفتیم واسطو...
7 آبان 1390

مریضخونه!!

دختر نازم!از دیروز شاید دوسه قدم اونم با گریه راه رفتی.مدام پاتو نشون میدیو  با ناراحتی میگی پا. فقط یه گوشه نشستی یا دراز کشیدی. به قول باباجون زود خوب شو دختری دلمون واسه ی راه رفتنو شیطونیات تنگ شده. خدا جون همه ی نی نیای مریضو زود زود خوب کن.الهی هیچ فرشته کوچولویی درد نکشه. خونمون فقط شده مریض خونه.شما که از هفته ی پیش سرماخورده بودی الانم مشکل جدید پیدا کردی.باباجونم طفلی حسابی سرماخورده اما به خاطر ما خودشو سرپا نگه داشته. داداشیم یه خورده سرماخوردگی داره اما دیروز که از مدرسه اومد تو فوتبال انگشتش آسیب دیده بودو خیلی درد داشت. منم با اینکه خیلی سعی کردم به روی خودم نیارم اما بالاخره سرماخوردگی پیروز شدو دیشب هم یخورد...
4 آبان 1390

واکسن 18 ماهگی

دختر شجاع من !امروز ساعت ٥/٨ با باباجون بردیمت مرکز بهداشت تا واکسن ١٨ ماهگیتو بزنیم. البته هفته ی پیش باید میزدی اما چون سرماخورده شدی گذاشتیم برای امروز. تو مرکز با دیدن بچه های دیگه که گریه میکردن شوکه شده بودی .به قول بابایی انگاری بو برده بودی قراره یه اتفاقی بیافته. خانم مسئولم که ماشاالله بی خیال نمیدونه که من از هفته ی پیش تا حالا هر موقع یاد واکسنت افتادم دلشوره پیدا کردم رفته بود با همکاراش صحبت میکرد.باباجون رفت یادآوری کرد که کارش چیه. من که دل ندارم مثل دفعه های قبل دادمت بغل بابایی.آستینتو که زدیم بالا باز خانم رفت پی یه کار دیگه.با گوشی بابا برات یه آهنگ کودکانه گذاشتم با همون وضعیت شروع کردی به تکون دادن خودتو میخندید...
3 آبان 1390

به لطف یه دوست

خیلی وقت بود که تو وبلاگای نی نی های دیگه میدیدم ماماناشون عکساشونو تو قابای خوشگل گذاشتن و اونارو خیلی قشنگتر کردن. خیلی دنبالش بودم تا منم بتونم اینکارو انجام بدمو عکسای دخمل و پسلمو قشنگتر کنم. تا بالاخره دیروز به لطف یه دوست دانا ومهربون (بابای نگین جون) موفق به انجام این کار شدم. نتیجه ی کارمو ببینین.البته انتخاب عکسا و قابشون سلیقه ی داداش سپهره. عادت همیشگیه خانم خانما انگشت خوردنه که همزمان یه گوشه ایی روهم میگره و شارژ میشه. مامانی  جونم خوشت اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
2 آبان 1390

دختر ورزشکار من!

دیشب یه سر رفتیم خونه ی آناجون. به محض رسیدن رفتی تو اتاق ورزشو به تردمیل چسبیدی.اومدی دست آنا جونو گرفتی که برات راش بندازن. پدر چون اومدنو تردمیلو باز کردنو زدن به برق.اما روشنش نکردن. دست بردار نبودی .دوباره رفتی تو هالو گفتی "پدر وی وی ".منم ترجمه کردم که یعنی پدر جون روشنش کنین تا حرکت کنه. کلی همه بهت خندیدیم .پدر جون گفتن فکر کردم مثل بچگیای شما صدفم زود گول میخوره اما دیدم نه بابا. خلاصه دستگاهو روشن کردیم.سریع رفتی روشو شروع کردی به دویدن.اول دستاتو از میله ی جاو گرفته بودی اما کم کم خیلی حرفه ایی عمل کردیو دستاتم ول کردی. اصلا اجازه نمیدادی کسی بهت دست بزنه. وااای از دستتو کلی به کارات خندیدیم.به آنا جون گفتم دخترم دا...
2 آبان 1390

شب پر دردسر

مامان جونم در ادامه ی سرماخوردگیو مشکل دهنت حسابی اخلاقت عوض شده. دیگه اون دخمل آروم مامانی نیستی.همش گریه میکنی .مدامم میگی بغل. این روزا همش میگم خدا واقعا بداد خاله جون برسه که آرین جون بیشتر وقتا گریه میکنه و خاله جونو کلافه میکنه. دیشب دیگه اوج اذیتات بود.با اینکه حسابی خوابت میومد اما نمیدونم چرا نمی تونستی بخوابی.فقط گریه میکردی حتی شبکه ی براعم برنامه ی مورد علاقتو پخش میکرد نگاه نمیکردی. گریه میکردی و با اون زبون شیرینت میگفتی مامان بغل. بغلت میکردم اتاق داداشی رو نشون میدادی .میرفتیم تو اتاق میگفتی جی جی .تختو نشون میدادی می پرسیدم بخوابیم جی جی بدم؟ گریه می کردیو میگفتی نه. کمد وسایلو نشون میدادی و میگفتی عی...
29 مهر 1390

18 ماهگی صدفم

دختر گلم فردا 18 ماهه میشیو باید واکسن بزنی. 40 روز پیش که پسرخاله جونی واکسنشو زد و خیلی اذیت شد من خیلی نگران شدم که نکنه دخمل منم همینطور بشه. ایشاالله که هیچ نی نی درد نکشه. فعلا که دو شبه راحت نمی خوابی .مدام از خواب بیدار میشیو گریه میکنی. از دیشبم یخورده سرما خوردی. مامانی میخوای از واکسن فرار کنی؟! زودی خوب شو عزیزم.قربونت بشم ...
27 مهر 1390

یه اتفاق بد

دیروز بعدازظهر یه سر رفتیم خونه ی مادرجون.وقتی برگشتیم دختر مامان بلافاصله دویدی سراغ اسباب بازی هات.نمیدونم چرا هیچ وقت اینقدر با عجله نمیرفتی سراغشون. منو بابایی و داداشی هنوز داشتیم لباسامونو در میاوردیم که صدای گریت بلند شد. بین اونهمه وسیله ی بازی رفته بودی سراغ اونی که شکسته بود. چند وقت پیش از کوهسنگی واست خریده بودیم.یه چرخونک با یه دسته ی بلند که وقتی راش میبری تغ تغ صدا میده.اما نمیدونم چطور شده بود که قسمت خمیده ی دستش شکسته بودو دسته تیز شده بود. بازم مامان سهل انگاری کرده بودو اونو دور ننداخته بود. عزیز مامان گاهی وقتا یه کارایی رو میدونی باید انجام بدی اما انگار همه چی دست بدست هم میده تا نشه. خلاصه با صدای گریت دوی...
26 مهر 1390

ویترینی شدم

سلاااااااااااااااااااااااااام به همه ی دوست جونا. من بالاخره ویترینی شدم. امروز صبح که مامانی طبق معمول اومد تا به وبلاگ من سر بزنه تا صفحه ی نی نی وبلاگ باز شد تو قسمت ویترین منو دید خیییییییییییییییییلی خوشحال شد.(البته من خواب بودم مامان جون بعدا بهم گفت.) درسته مامان جونم !خیلی خوشحالم اما کاش دادشیم برنده میشد. خدا جونم همونطور که منو امروز خوشحال کردی ازت میخوام همه ی مامانا رو خوشحال کن.آمین ...
25 مهر 1390