صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 25 روز سن داره

صدفی نمک خونه

سرزمین عجایب

چند روزی بود که نزدیک خونمون یه جایی باز شده به اسم "کلوپ پاندا".٥شنبه تصمیم گرفتیم بریم یه سری بزنیم. نفری ١٠٠٠تومن ورودی دادیمو رفتیم داخل.چقدر نی نی کوچولو اونجا بود.البته نه به کوچولویی دخملم یه خورده بزرگتر. یه دوری زدیم داخلش اما پکر شدیم چون هیچ وسیله ای که شما یا دادا سپهر بتونین استفاده کنین نداشت .شما که هنوز کوچیک بودی دادا هم که بزرگ بود نمیشد استفاده کنه. فقط یه استخر توپ یا بقول خودت "پوآ" بود که برای ده دقیقه ١٥٠٠ تومن ناقابل دادیم .اونجام که اونقدر نی نی های بزرگتر خودشون پرت میکردن توش که ترسیدم زیر دست و پاهاشون له بشی به خاطر همین با یخورده ناراحتی اومدیم بیرون. دوتاییتون دمغ بودین دادا طفلی که خودش اینقدر اصرار کر...
24 مهر 1390

اولین جمله بندی دخترم.

صدف قشنگم !چند روزیه به صورت خود جوش ! گاهی جمله میگی.اونم این جمله." منم موقام" یعنی منم میخوام. وقتی اینو با اون لهجه ی مشهدی که نمیدونم از کجا یاد گرفتی میگی و در حین گفتنش قیافتو خیلی حق به جانب میگیریو به خودت اشاره میکنو با حرص میگی منم موقام منو بابایی تو آسمونا پرواز میکنیم. خیلی برام جالبه که بدون اینکه رو جمله گفتنت کار کنیم خودت تمرینو شروع کردی.آفرین دخمل باهوشم.فقط یخورده مامانی رو لهجتم کار کن تا بهتر بشه.باشه؟!! دوست دارم خوشگل ناز نازی. ...
23 مهر 1390

اولین لوازم اختصاصی هنر!

روزای 5شنبه که بابایی تعطیله یه جورایی خوبه.چون من که مامانی باشم عاشق بیرون رفتن از خونه امو این روزا یه بهونه برای بیرون رفتن پیدا میکنمو میریم بیرون. امروزم به بهونه گرفتن نسخه ی مامان بزرگ از داروخونه ی عمه جون رفتیمو یه دوری زدیم. موقع برگشتن به بابایی گفتم واسه ی دخمل نازم یه دفتر نقاشی و یه بسته مداد شمعی بخره. چند روزیه که خیلی علاقمند به نقاشی کشیدن شدی.نمیدونم چرا به خودکار و مداد میگی دغن (همه رو با فتحه بخون.) مدام دنبال دغنی.تازه خیلی هنرمندی علاوه بر اینکه رو ورق نقاشی میکنی رو دست وپا و لباستم طراحی میکنی. با خودم گفتم مداد شمعی واست بخرم دیگه دست و پاتو کثیف نمیکنی اما امروز دیدم نخیر زهی خیال باطل.بازهم هنرمندی.اما...
21 مهر 1390

صدفی میره پارک.

دیروز که نتونستیم بریم پارک.بخاطر همین امروز صبح که بابایی رفت منم زودی کارامو انجام دادم. شما که بیدار شدی با هم صبحونه خوردیمو نماز خوندیم و ره افتادیم به سمت پارک. البته پارک چند تا خونه بالاتر از خونه ی خودمونه.راه زیادی نبود. چون موقع تعطیلی مدرسه ها بود مادرا رو میدیدیم که دست دخترا و پسراشونو گرفته بودنو خسته از مدرسه میبردنشون خونه. قسمت وسایل کودکو جدیدا تغییر دادن و بجای وسایل فلزی قدیمی از وسایل جدید لاکی استفاده کرده بودن. اما زمین هنوزم خاکیه. دیشب کفشاتو تو ماشین جا گذاشتم بخاطر همین مجبور شدم با دمپایی ببرمت. اول یخورده سوار سرسره یا بقول خودت ویژ شدی.بعد چشمت به اسب افتاد .بردم سوارت کردم.حسابی کیف کردی. موق...
19 مهر 1390

دعوای مادر و دختر!

دیروز بعد ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم بریم بخاری بخریم. تو پذیرایی شومینه داریم اما خیلی جواب نمیده.هوای خونه رو هم کثیف میکنه. خلاصه با کلی خواهشو تمنا و وعده و وعید خان داداشم راضی شد باهامون بیاد. یه مدت داداشی هر جایی باهامون نمیاد.میگن به خاطر نزدیک شدن به دوره ی بلوغه.(خدا بخیر کنه) دیروز ظهر به لطف داداشی خیلی کم خوابیدی. موقع رفتن شروع کردی به غرغر.اما خوشبختانه تو ماشین آروم گرفتی. رسیدیم به بازار بزرگ حافظ.اولش که همش تو بغل باباجون بودی. منم هی گیر داده بودم که بزارش زمین تا راه بره. بالاخره بابایی کوتاه اومد و دخترشو گذاشت زمین. اما کاش نذاشته بود . سنگای کف پاساژ یخورده سر بود.منم که بخاطر سردی ه...
19 مهر 1390

یه روز نه چندان آروم

امروز صبح که بابایی و داداشی رفتن سرکارو مدرسه منم با وجود اینکه شب اصلا خوب نخوابیده بودم اما نشستم پای کامپیوتر تا از نتیجه ی مسابقه ی روز جهانی کودک نی نی وبلاگ با خبر بشم. دختر خوش شانس من!با اینکه آدرس شما و دادا رو توی یه پیام داده بودم اما قرعه بنام تو افتاد. خیلی خوشحال شدم .حالا دخترم تا چند روز عکسش تو ویترینه نی نی وبلاگ نشون داده میشه و امیدوارم دوستای جدید پیدا کنی. دیشب که بفرمایید شامو نگاه میکردم شرکت کننده کشک بادمجون درست کرده بود خیییییییلی هوس کرده بودم.به خاطر همین بعد از وبلاگ رفتم سراغ شکم. برای شما ها ته چین مرغ گذاشتمو واسه ی خودم کشک بادمجون. وقتی بیدار شدی خودمو کشتم تا نیمرو بخوری فقط یه لقمه خوردی.بقیشو...
18 مهر 1390

صدفی عاشق عکس

از بس که ازت عکس گرفتیم دیگه خودت اوستا شدی.تا موبایلو میگریم دستمونو میگیم صدف وایستا ازت عکس بگیریم ژست میگیری یا لباتو غنچه میکنی ،یا گردنتو خم میکنی ،یا دستاتو میاری کنار صورتت.خلاصه فیگور میگیری دیگه. چند شب پیش شام رفتیم پیتزا بخوریم.من که هیچی از خوردنم نفهمیدم.یه صندلی به اسم صندلی کودک بهمون دادن نه حفاظی داشت نه چیزی.دست آخرم آقا اومد گفت مواظب بچه باشین هر شب چند تا بچه از روی این صندلی میافتن پایین.. شام که به من کوفت شد.تو همون هاگیر واگیر خوشمزگیت گل کرده بود و شکلک در میاوردی منم چند تا ازت عکس گرفتم.. این فیگور جدیدته! گلاب بروتون شورتتو کشیدی به سرت !!!!!!!! این عکسارو باباجون روز تولد امام رضا از...
18 مهر 1390

دعوت از دوست جونا

دوست جون جونا!لفطا به وبلاگ داداشی جونمم سر بزنین .خیلی خوکشله. مامانی جونم داره خاطراتشو مینویسه. خواهش میکنم برین ببینی.اینم آدرسش : http://www.sepehr77.niniweblog.com/"یه پسر آسمونی" ...
14 مهر 1390

جمعه ی نا آروم

دیروز از صبح (صبح ما ساعت ١١ است)که از خواب بیدار شدی مدام بهونه گیری میکردی. نمیدونم چرا ؟سابقه ی این کارارو نداشتی. تازه از خواب بیدار شده بودیم که عمه جون زنگ زدن که اگه بعد از ظهر خونه هستیم با مادر جون اینا بیان خونمون. منم گفتم تشریف بیارین. داشتم تدارک سفره ی صبحونه رو میدادم اما عسلکم!ول کن نیودی و هی گریه میکردی. خلاصه ساعت ٥/١٢ بود که تازه نشستیم برای خوردن صبحونه. سر اینکه استکان داغ چای رو دستت بگیری کلی گریه کردی.تا اینکه بالاخره بابا ترفندی پیاده کردو چایی رو توی شیشت ریخت .ساکت شدی. بعد از صبحونه خونه ی آنا جون تماس گرفتم متوجه شدم مامان بزرگ پسرخاله جون سکته کردن و بیمارستانن. طفلی خیلی براشون ناراحت شدم.قرار ش...
9 مهر 1390