صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

صدفی نمک خونه

نان‌های رژیمی هم چاق می‌کند

                                               اکثر ما وقتی با لفظ رژیمی روبه‌رو می‌شویم، تصور می‌کنیم که محصول کم‌کالری بوده و چاق‌کننده نیست اما نکته قابل توجه آن که رژیمی بودن یک محصول می‌تواند مفهوم دیگری نیز داشته باشد. این روزها وقتی برای خرید نان به برخی از نانوایی‌های فانتزی سری می‌زنیم، با انواع مختلفی از نان‌های حجیم یا نازک و ترد شده&zwn...
5 آذر 1390

خوراکی های لاغرکننده

                                                دسته بندی ها : چاقها بخوانند     امروزه بسیاری از مردم جهان از چاقی و عوارض آن رنج می برند لاغر شدن به جهت یافتن اندام متناسب و پیشگیری از بیماری هایی که با چاقی در ارتباط مستقیم هستند مطلوب عده بسیاری شده است. خوردن به عنوان یکی از لذتهای زندگی معزل چاقی را برای بسیاری از افراد به همراه آورده است. واقعیت آن است که براى لاغر شدن ...
5 آذر 1390

سالگرد ازدواج

پ نج شنبه سالگرد ازدواجمون بود............بابایی دوست داره به شمسی یادآوری کنه اما برای من مناسبتش که تولد حضرت زهرا(س) ست مهمه.... شبش آنا جونو خاله جونا خونمو بودن......بابایی رفت بیرونو موقع برگشتن یه کیک کوچیک گرفت.........سور پ رایز شدم.....گفت کیکو کوچیک گرفتم چون همه تو رژیمیم!!!!!!!!!!! دستت درد نکنه شو شو جان که به فکر بودی..........آنا جون دعا کردن که ایشاالله کیک 150همین سالگردتون بخورم.........گفتم آمین ......اما خودمونیم عمر زیادم خوب نیست........... عمو جوادم مثل همیشه دعاهای قشنگ کردن که زندگیتون به شیرینیه این کیک باشه............اما عمو جون اگه اینقدر شیرین باشه دلمونو میزنه........... خدا ی مهربون از اینکه به ...
5 آذر 1390

دخترم مشق می نویسه!!!!!!!!!

هر کاری داداشی انجام میده زودی ازش تقلید میکنی......دادا عادت داره دراز کشیده تکالیفشو انجام میده.اولین باری که میخواستی مثل اون دراز بکشی نتونستی و به   پ شت خوابیدی ...کلی موجبات خنده رو فراهم کردی.....اونقدر تغییر حالت دادی تا بالاخره شدی مثل دادا.............. دیشب تا دیدی دادا داره باز با همون حالت مشق می نویسه سریع گفتی "دبتل"=دفتر...."مش"=مشق....دفترتو برات آوردم تو هم بدون اجازه از جامدادی داداش یه مداد برداشتی و دراز شدی تا مشقاتو بنویسی......دیگه حالا حرفه ایی شدی سریع به   شکم میخوابی و شروع میکنی.....چند تا خط کشیدی و با ذوق گفتی جوجو و من و بابایی رو مجبور کردی تا نگاه کنیمو تشویقت کنیم.......گفتم صدف...
5 آذر 1390

روز برفی.

از دیشب مدام داره برف میاد....دادا و بابایی هر چند لحظه میدویدن سمت پ نجره و گزارش میدادن...دادا همش می پ رسید امکان داره با این برف فردا مدرسه ها تعطیل شن یا نه.ای پ سرک تنبل من!!!!!! صبح که بیدار شدم از بابایی پ رسیدم خبری نشد ؟س پ هر تعطیله؟ گفت از صبح که بیدار شدم خراسانو گرفتم اما مثل اینکه یه cd سخنرانی گذاشتنو رفتن خوابیدن.هیچ خبری نیست.....رادیو رو گرفتیم.همون لحظه اعلام کرد که رئیس بی فکر آموزش و پ رورش مشهد انگاری بچه مدرسه ای نداره و دلش نخواسته تعطیل کنه.....دادا طفلی با نا امیدی و با کلی سفارش من راهی شد. پ شت سرش بابایی هم رفت....از پ شت پ نجره ایستادمو رفتنشونو نگاه کردم..... طبق معمول اول لباسامو عوض کردم.....ل...
5 آذر 1390

آزمایش خداجون!

عزیزکم !دیروز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود.خدا برای هیچکس نیاره. آنا جون مهربون حالشون خوب نبود.روز قبل رفته بودن دکتر و اونم براشون سونوگرافی نوشته بود.دیروز ساعت 12 که زنگ زدم خونه ی آنا جون خاله نسترن گفت همین الان از سونو اومدن اما خیلی ناراحتن.من گوشی رو گرفتم تا بپرسم چی شده آنا نتونست صحبت کنه و گریش گرفت اما از همون لابلای حرفا و گریه ها یه چیز وحشتناک شنیدم. ظاهرا دکتر بی انصا سونوگرافی خیلی راحت به مامان من گفته بود سرطان رحم گرفتی.دنیا رو سرم خراب شد.گوشی رو گذاشتمو بلند بلند گریه کردم. دوست داشتم بمیرم.من بدون آنا هیچم .خیلی با خدا صحبت کردم گفتم من اصلا نمتونم از عهده ی این آزمایشت بر بیام من بنده ی صبوری نی...
1 آذر 1390

عروسی رفتن صدفی

دیشب بعد از ماه ها بالاخره یه عروسی دعوت شدیم.عروسی برادر عمو مسعود. اما از روز قبل دخمل مامان سرماخورده و آب مماخش میاد.مجبور شدم لباس گرم ببوشونمت تا بیشتر سرما نخوری. خیلی زئد رسیدیم به تالار.اولین عروسی دعوت شدیم که آناجون نیستن. تو اتاق برو که رسیدیم مثل یه خانم ناز وایستادی تا من آماده شدم.بعد لباسای شما رو در آوردمو با هم از بله ها آروم اومدیم بایین. عمه جون تا ما رو دیدن اومدنو باهامون خوش و بش کردن.رفتیم دور یه میز نشستیم. اما خوشگل و رقاص مامان از همون اول که سن رقص و نورای رنگی و دود رو دیدی انگشت منو چسبیده بودی که بیلیم نانای.هر چی میگفتم مامانی داماد هست من نمیتونم بیام گوش نمیدادی .حسابی غر تو کمرت گیر کرده بود....
29 آبان 1390

بعداز ظهر جمعه

امروز بعدازظهر قرار بود خاله خورشید(خاله ی من)همراه شو شو جان تشریف بیارن منزل ما.منم از آنا جونو بدر جونو خاله جونا خواستم تا اونام بیان. طفلی خاله نسترن که حسابی درگیر اثاث کشین نیومدن.اما بقیه ما رو خوشحال کردن. فسقلیه من !با اینکه امروز از صبح یخورده آبریزش بینی داشتی و یه کوچولو سرماخوردی اما ماشاالله خوب مجلسو رو انگشتت میچرخونی. هر کاری دوست داشتی کردی.بابایی رو مجبور کردی تا برات نانای بذاره و بعد مدام دست بدرجونو میگرفتی که بدر باشین.بنده خدا بدرجونو نمیذاشتی بشینن. خاله جونو عموسعید میخواستن برن خونه ی مادر شوشو یه سری بزنن خواستن تا جنابعالی هم همراهیشون کنی.تو هم که از خدا خواسته سریع گفتی بیریم. با کلی فیلم لباس تنت کر...
28 آبان 1390

عیدی خاله جون با سلیقه

دیشب برای عید غدیر رفتیم خونه ی خاله نوشین جون. بازم مثل همیشه خاله جونو عمو سعید شما دوتا وروجکو تحویل گرفتنو هدیه ی خیلی قشنگی بهتون دادن. خاله جون هر سال به مهموناشون هدایای قشنگ و با سلیقه ای میدن .امسالم برای ما بزرگا این هدیه  ها رو دادن .یه جعبه ی زیبا با یه سکه ی 500 تومنی (امسال اتفاقی زن عمو جونم عین جعبه ی خاله جونو دادن با یه قرآن کوچیک داخلش.) و یه باکت بول زیبا به دادا هم یه cdکارتون که مورد علاقش بودو دادن.ممنون خاله جون مهربون ...
25 آبان 1390