صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

صدفی نمک خونه

اولین لوازم اختصاصی هنر!

روزای 5شنبه که بابایی تعطیله یه جورایی خوبه.چون من که مامانی باشم عاشق بیرون رفتن از خونه امو این روزا یه بهونه برای بیرون رفتن پیدا میکنمو میریم بیرون. امروزم به بهونه گرفتن نسخه ی مامان بزرگ از داروخونه ی عمه جون رفتیمو یه دوری زدیم. موقع برگشتن به بابایی گفتم واسه ی دخمل نازم یه دفتر نقاشی و یه بسته مداد شمعی بخره. چند روزیه که خیلی علاقمند به نقاشی کشیدن شدی.نمیدونم چرا به خودکار و مداد میگی دغن (همه رو با فتحه بخون.) مدام دنبال دغنی.تازه خیلی هنرمندی علاوه بر اینکه رو ورق نقاشی میکنی رو دست وپا و لباستم طراحی میکنی. با خودم گفتم مداد شمعی واست بخرم دیگه دست و پاتو کثیف نمیکنی اما امروز دیدم نخیر زهی خیال باطل.بازهم هنرمندی.اما...
21 مهر 1390

صدفی میره پارک.

دیروز که نتونستیم بریم پارک.بخاطر همین امروز صبح که بابایی رفت منم زودی کارامو انجام دادم. شما که بیدار شدی با هم صبحونه خوردیمو نماز خوندیم و ره افتادیم به سمت پارک. البته پارک چند تا خونه بالاتر از خونه ی خودمونه.راه زیادی نبود. چون موقع تعطیلی مدرسه ها بود مادرا رو میدیدیم که دست دخترا و پسراشونو گرفته بودنو خسته از مدرسه میبردنشون خونه. قسمت وسایل کودکو جدیدا تغییر دادن و بجای وسایل فلزی قدیمی از وسایل جدید لاکی استفاده کرده بودن. اما زمین هنوزم خاکیه. دیشب کفشاتو تو ماشین جا گذاشتم بخاطر همین مجبور شدم با دمپایی ببرمت. اول یخورده سوار سرسره یا بقول خودت ویژ شدی.بعد چشمت به اسب افتاد .بردم سوارت کردم.حسابی کیف کردی. موق...
19 مهر 1390

دعوای مادر و دختر!

دیروز بعد ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم بریم بخاری بخریم. تو پذیرایی شومینه داریم اما خیلی جواب نمیده.هوای خونه رو هم کثیف میکنه. خلاصه با کلی خواهشو تمنا و وعده و وعید خان داداشم راضی شد باهامون بیاد. یه مدت داداشی هر جایی باهامون نمیاد.میگن به خاطر نزدیک شدن به دوره ی بلوغه.(خدا بخیر کنه) دیروز ظهر به لطف داداشی خیلی کم خوابیدی. موقع رفتن شروع کردی به غرغر.اما خوشبختانه تو ماشین آروم گرفتی. رسیدیم به بازار بزرگ حافظ.اولش که همش تو بغل باباجون بودی. منم هی گیر داده بودم که بزارش زمین تا راه بره. بالاخره بابایی کوتاه اومد و دخترشو گذاشت زمین. اما کاش نذاشته بود . سنگای کف پاساژ یخورده سر بود.منم که بخاطر سردی ه...
19 مهر 1390

یه روز نه چندان آروم

امروز صبح که بابایی و داداشی رفتن سرکارو مدرسه منم با وجود اینکه شب اصلا خوب نخوابیده بودم اما نشستم پای کامپیوتر تا از نتیجه ی مسابقه ی روز جهانی کودک نی نی وبلاگ با خبر بشم. دختر خوش شانس من!با اینکه آدرس شما و دادا رو توی یه پیام داده بودم اما قرعه بنام تو افتاد. خیلی خوشحال شدم .حالا دخترم تا چند روز عکسش تو ویترینه نی نی وبلاگ نشون داده میشه و امیدوارم دوستای جدید پیدا کنی. دیشب که بفرمایید شامو نگاه میکردم شرکت کننده کشک بادمجون درست کرده بود خیییییییلی هوس کرده بودم.به خاطر همین بعد از وبلاگ رفتم سراغ شکم. برای شما ها ته چین مرغ گذاشتمو واسه ی خودم کشک بادمجون. وقتی بیدار شدی خودمو کشتم تا نیمرو بخوری فقط یه لقمه خوردی.بقیشو...
18 مهر 1390

صدفی عاشق عکس

از بس که ازت عکس گرفتیم دیگه خودت اوستا شدی.تا موبایلو میگریم دستمونو میگیم صدف وایستا ازت عکس بگیریم ژست میگیری یا لباتو غنچه میکنی ،یا گردنتو خم میکنی ،یا دستاتو میاری کنار صورتت.خلاصه فیگور میگیری دیگه. چند شب پیش شام رفتیم پیتزا بخوریم.من که هیچی از خوردنم نفهمیدم.یه صندلی به اسم صندلی کودک بهمون دادن نه حفاظی داشت نه چیزی.دست آخرم آقا اومد گفت مواظب بچه باشین هر شب چند تا بچه از روی این صندلی میافتن پایین.. شام که به من کوفت شد.تو همون هاگیر واگیر خوشمزگیت گل کرده بود و شکلک در میاوردی منم چند تا ازت عکس گرفتم.. این فیگور جدیدته! گلاب بروتون شورتتو کشیدی به سرت !!!!!!!! این عکسارو باباجون روز تولد امام رضا از...
18 مهر 1390

دعوت از دوست جونا

دوست جون جونا!لفطا به وبلاگ داداشی جونمم سر بزنین .خیلی خوکشله. مامانی جونم داره خاطراتشو مینویسه. خواهش میکنم برین ببینی.اینم آدرسش : http://www.sepehr77.niniweblog.com/"یه پسر آسمونی" ...
14 مهر 1390

جمعه ی نا آروم

دیروز از صبح (صبح ما ساعت ١١ است)که از خواب بیدار شدی مدام بهونه گیری میکردی. نمیدونم چرا ؟سابقه ی این کارارو نداشتی. تازه از خواب بیدار شده بودیم که عمه جون زنگ زدن که اگه بعد از ظهر خونه هستیم با مادر جون اینا بیان خونمون. منم گفتم تشریف بیارین. داشتم تدارک سفره ی صبحونه رو میدادم اما عسلکم!ول کن نیودی و هی گریه میکردی. خلاصه ساعت ٥/١٢ بود که تازه نشستیم برای خوردن صبحونه. سر اینکه استکان داغ چای رو دستت بگیری کلی گریه کردی.تا اینکه بالاخره بابا ترفندی پیاده کردو چایی رو توی شیشت ریخت .ساکت شدی. بعد از صبحونه خونه ی آنا جون تماس گرفتم متوجه شدم مامان بزرگ پسرخاله جون سکته کردن و بیمارستانن. طفلی خیلی براشون ناراحت شدم.قرار ش...
9 مهر 1390

امون از دست تو دختر!

از وقتی از مسافرت برگشتیم اخلاقت یخورده تغییر کرده اونم از نوع منفی. وقتی یکی میاد خونمونو میخواد بره زودتر از اونا آماده ی رفتن میشی هی دستشونومیگیری و در حالیکه گردنتو کج میکنی میگی بلیم ماشین. موقع رفتنم که میشه میزنی زیر گریه. یا وقتی خودمون میریم مهمونی موقع خداحافظی دوست نداری تو ماشین خودمون بشینی و گریه زاری راه میندازی که بری توی اون یکی ماشین. دیشب که رفتیم دیدن امیر علی کوچولو(نوه ی دایی من)خیلی گل بودی مثل یه خانم با شخصیت نشسته بودی و از خودت پذیرایی میکردی. وقتی نی نی رو آوردن با تعجب بهش نگاه میکردی .ادای گریه کردن نی نی کوچولو رو خوب یاد گرفتی در بیاری. اما وای وقتی می خواستیم برگردیم خونه.محله رو رو سرت گذا...
6 مهر 1390

دخمل فعالم

عزیز دل مامان یه مدت خیلی شیرین تر شدی.به قول اطرافیان کارات بزرگتر از سنته. امروز قراره تا یه ساعت دیگه بریم خونه ی دایی جون دیدن نوشون. آقا بیژن _پسر دایی من_ یه ماهه صاحب یه پسر کاکل زری شده. ظهر که یخورده وقت آزاد پیدا کردم نشستم تا هدیه ایی رو که واسه ی نینی خریدیمو کادوش کنم.اما از شما وروجک خانم یادم رفته بود. تو خیلی دوست داری تو هر کاری یه خودی نشون بدی .زودتر از من دیدم آمدی هی خودتو کنار من جا میدیو میگی اشیَم یعنی بشینم. تا شروع کردم به کادو کردن اولین چسبو که کندم شما دست به کار شدی چسبو میگرفتی و میکشیدی و هی میگفتی اسبی:یعنی چسب خلاصه مجبورم کردی تا بقیه کادو کردنو ایستاده و روی میز انجام بدم. گفتم یخورده به ابرو ه...
5 مهر 1390

جلسه ی مشاوره!

چند روز پیش آنا جون گفتن یکی از همسایه هاشون که دکتر روانشناسه تصمیم گرفته تا جلسه های مشاوره رایگان واسه ی همسایه ها بذاره.بمام گفتن حتما بیان. منم که بعد از این سفر نیاز شدید به یه مشاوره داشتم به امید آرامش و رسیدن به انرژی مثبت ساعت 4 که بابایی از اداره اومد حاضر شدم دخمل نانازی رو هم که از قبل آماده کرده بودم .چون دیدم شما خوشگل خوابیدی به بابایی گفتم خودم با آژانس میرم اما بابا جون گفت خودم میرسونمت .بالاخره راه افتادیم به سمت خونه ی آناجون . به محض اینکه بابایی اومد تو ماشین تو رو بده بغلم از خواب بیدار شدی. قربونت بشم که ماشاالله هر موقع از خواب پا میشی خوش اخلاقی. رفتیم خونه ی خانم دکتر .خاله نوشینم بود.چند تا از همسایه هام او...
4 مهر 1390