صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

صدفی نمک خونه

دختر هنرمند من!

امروز 5 شنبه است و وقت رفتن من به حرم. باز هم مثل شبای قبل ساعت 1/5بعد از کلی کتاب خوندن و فیلم نگاه کردن و التماس و دعوا بالاخره خوابیدی.ما هم مجبور شدیم سحری رو همون موقع بخوریم. ساعت 5 بابایی منو برای نماز بیدار کرد.بعد از نماز ترسیدم بخوابم و خواب بمونم.پس توفیقی اجباری دست داد تا بعد از مدتها بیام پای کامپیوتر و به دوستان مجازیمون سر بزنم. و حالا نوبت یه چند خط نگارشه........ این روزا خیلی شیطون شدی .خوابت کم شده البته طفلکم !حق داری شب که ساعت 2 می خوابی صبح هم ساعت 11-11/5 گاهی وقت ها هم تا1 خوابی.بیدار که می شی کسی نیست باهات یه بازی پر جنب و جوشی بکنه که یکم انرژی ازت بگیره. روزهای منو بابایی فقط شده بدو بدو و تا وقتی گیر ...
19 مرداد 1391

خداحافظ "جان بی بی"!!

قبل از نوشتن ... دخترکم منو ببخش که مدتیه دیر به دیر برات مینویسم. واما........ بعد از اجرای موفقیت آمیز پروژه ی از شیر گرفتن.نوبتی هم که باشه نوبت خداحافظی با پوشکه!!!!!!! اوائل بابایی طفلک تا از اداره می رسید خونه بدو با هم میرفتین دستشویی.(من چون کمر درد دارم نمی تونم بغلت کنم و سرپات بگیرم) به قول بابا وقتی بعد از کلی تلاش و شعر خوندن تو .........کارتو میکردی انگاری جون تازه میگرفت و سربلند از دستشویی بیرون می اومدین.البته خیلی وقتها هم شکست خورده و ناکام!!!!!!!!!!!! کم کم صبح ها چند ساعتی باز میذاشتمتو و مدام ازت میپرسیدم .....داری یانه؟ شبها و البته مهمونی ها حتما پوشک میشدی. اما خیلی جالب بود که نه شب پوشکتو خیس مسکردی...
15 مرداد 1391

بیا باهم برقصیم.

دیشب رفتیم عروسی. قبل رفتن کلی تیپ زدیم و قرار بود بریم آتلیه.اما ناراضی بودن من از آرایشگاه باعث شد تا بمونه برای یه دفعه ی دیگه. از زمانی که وارد تالار شدیم تا لحظه ی آخر یک دقیقه هم رو صندلی نشستی . تا آهنگ پخش میشد اصرار میکردی که "پاشو مامان بلقصیم" خیلی کیف کردم دیشب خانومی بودی برای خودت. ارتباطت هم با امیر علی جون محشر بود.دوست داشتی دستشو بگیری و با هم برقصین. وقتی ازتون خواستم کنار هم باشین تا ازتون عکس بگیرم با کمال تعجب دیدم دستتو انداختی رو شونه ی امیرو آماده ی عکس گرفتن شدین. اما صد افسوس که امیر اجازه نداد از این حالت زیباتون عکس بگیرم. وقتی کار "دی جی " تموم شد و دیگه آهنگ پخش نشد تو و امیر خیلی دمغ شده بودین....
16 تير 1391

شیطونک مامان!

این روزا حسابی درگیر خرید عروسی پسر خاله ی من هستیم.چند روزه مدام جایی هستیم که بابایی ازش متنفره یعنی بازار. اما بگم از شیرین زبونی هات.گل گلی من !حسابی شیرین شدی.جمله بندیت که ماشاالله کامل شده.دلم ضعف میره وقتی با تمام تلاش و کلی فکر کردن  و مکث های طولانی سعی میکنی یه جمله با فعل و کلمه های جدید رو درست و قابل فهم بگی. چند روز پیش یه کار اشتباه کردی و من عصبانی شدم و داشتم با صدای بلند باهات صحبت! میکردم  که با همون زبون شیرینت بهم گفتی: " آخه مامان چرا عشی ماشی میشی؟" وای اون لحظه می خواستم بترکم از خنده .کلی به خودم فشار آوردم. یا جدیدا وقتی کار اشتباهی میکنی میگی :" حواسم نبود" و خلاصه اینکه:  "شاد بودنت ر...
14 تير 1391

پدر و دختر

چند روز پیش من با آنا جون تصمیم گرفتیم بریم خیابون.بابای هم طبق معمول طفلی گفت من با دخترم هستم شما راحت برین خرید کنین.اما برای اینکه حوصله ی خانم خانما سر نره با هم رفتین پارک. و باز هم طبق معمول هنر عکاسی بابایی گل کرد و چند تا عکس هنری از شازده خانوم گرفتن.این هم هنرای باباجون. دخترکم !فردا صبح خاله جون برای یه عمل کوچیک میره بیمارستان.براش دعا کن.خدا دعای شما فرشته هارو زودتر قبول میکنه.ای خدا جون......................... ...
30 خرداد 1391

صدفی عروس میشه!

بالاخره آناجونو پدر جون از سفر برگشتن و بازهم خونه ی امیدمون روشن شد. با اینکه موقع رفتنشون هزار بار تأکید کردیم که هیچ سوغاتیی نیارن اما بازهم کار خودشونو کردنو برای هر کدوم یک تیکه آوردن .مامان و بابای گلم دست گلتون درد نکنه ما همیشه شرمنده ی مهربونیه شما هستیم. برای دادا سپهر که یک دست کاپشن و شلوار ورزشی آوردن البته به همراه یک دست ورق اعلا(به قول پدر جون پاسور با پوشش اسلامی ) برای دختر گلمم چون آنا جون می دونستن من می خوام برای عروسی پسرخاله جون لباس عروس برات بخرم زحمت کشیدنو یه لباس عروس و یه پیراهن سفید آوردن. تنت که کردم جدا از اینکه یه خورده قدش برات بلند بود اما خیلی بهت می اومد و خودت حسابی توش کیف میکردی .طوری که با گری...
29 خرداد 1391

مسابقه بابائی دوست دارم

باز آسمان ستاره باران شد.شمیم عطر ولایت در آسمان پیچید. خانه ی ابی طالب محل آمد و شد بهشتیان سپید بال گردید. چه خبر است؟مولودی می آید ،پاک ،آرام و صبور ،مقاوم و صف شکن ، آنقدر بزرگ است این مولود که کعبه در برابرش می شکافد ! ....و این علی مرتضی است که قدم بر چشم عاشقان می گذارد.بزرگ مردی که اسوه ی یک انسان کامل ،یاوری حقیقی ،تکیه گاهی استوار ،پدری مهربان و رئوف و رهبری مقاوم و صبور است. این بهترین روز بر بهترین پدران ایران زمین خجسته باد.  بابا جی گل من !دوست دارم و ازت ممنوم بخاطر همه ی مهربونیات ،صبر و حوصله ای که برای من بخرج میدی و اجازه میدی با تموم خستگی هات هنوز از سر کار نرسیده بپرم بغلتو رو شکمت بپر بپر کنم. مم...
16 خرداد 1391