صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 12 روز سن داره

صدفی نمک خونه

بابای مهربون

بالاخره بعد از وقفۀ چند ماهه دو روز پیش بابایی فرصت پیدا کرد و دخترمو برد پارک.البته مثل همیشه مامان حس رفتن نداشت و ترجیح داد پدر و دختر با هم تنها باشن. بابایی عشق عکاسیه اونم در حالت های عجیب.اینجام از داخل سرسرۀ تونلی ازت عکس گرفته.   ...
23 بهمن 1391

ماجراهای من و بابا

بابایی برای سرگرم کردنت همیشه یک ایده خوب داره .چند شب پیش هم یهو از بین اسباب بازی هایی که خیلی وقت بود کنار گذاشته بودیم مهره های دومینو رو پیدا کرد و با هم شروع کردین به چیدن. اینجا بعد از اینکه بابایی با مشقت فراوان تونست این پروژه !! رو به اتمام برسونه چند لحظه ای اجازه دادی که عکس بگیریم و بعد سریع مهره ها رو بهم ریختی و کلی لذت بردی. ...
23 بهمن 1391

ماجرای مایو!!

خاله نوشین و عمو سعید می خواستن برن کیش. از شما پرسیدن چی دوست داری برات بیایم منم از فرصت استفاده کردم و بجای شما پیشنهاد دادم تا برات" مایو " بیارن تا بتونیم با هم بریم استخر. خاله جونم مثل همیشه سلیقه بخرج دادن و یه مایوی خوشگل قرمز برات آوردن .وااااااااااااااااااای که وقتی پوشیدیش خیلی خوردنی شدی. قربونت برم که تو چقدر عاشق مایو بودی و من نمی دونستم از همون روز الان 4 روزه که این لباس به تنت دوخته شده! حتا موقع بیرون رفتن از خونه هم با گریه رضایت میدی از تنت در میارم اما به محض اینکه پامون می رسه به خونه سریع میدویی سراغش و می پوشیش. دیروز ظهر موقع ناهار یکم آب ریخت رو لباست ناراحت شدی و گفتی وای حالا چیکار کنم خاله نوشین بفهمه رو ...
3 بهمن 1391

هیاهوی زندگی

گل گلی خانوم ! سلام. زندگی ما آدم بزرگا گاهی خیلی آروم و بدون هیچ اتفاق هیجان انگیز پیش میره و گاه برعکس اونقدر بالا و پایین داره درست مثل یک دریای طوفانی که مدام موج های کوچیک و بزرگ میان و کشتی ها رو تکون میدن. خلاصه که یکی از این طوفان ها هم ما رو غافلگیر کرد: بعد از اینکه کلی دنبال خونه گشتیم و بالاخره موفق شدیم و یک آپارتمان پیدا کردیم؛ همون شب اول که بعد از خستگی زیاد از اثاث کشی تازه اومدیم استراحت کنیم خبر دادن مادر جون تو حموم سر خوردن و باز دستشون شکسته .این سومین بار بود که طی چند سال دست مادر جون می شکنه. بابایی مچبور شد که ساعت 12 شب بره بیمارستان بعد متوچه شدیم که علاوه بر دست دو تا از مهره های کمرشونم ترک خورده و باید ...
30 دی 1391

ما برگشتیم ....

سلام به همه دوستای گلم! بالاخره بعد از یک وقفه طولانی مجالی پیدا کردم تا دوباره بیام سراغ وبلاگ صدفی.دلم براتون خیلی تنگ شده بود. از دوستان وفاداری که بهمون سر زدن ممنوم. ...
30 دی 1391

روزهای پر هیاهو

این روزها مشغله ی کاریه زیادی داریم. بعد از یک سال که به فکر تغییر خونه بودیم .دوباره تلاشمونو از سر گرفتیم و این بار به لطف خدا و وام های فراوون موفق به خرید شدیم. دختر گلم !پسر نازنینم! ما رو ببخشین که این روزها خیلی اذیت شدین.دادا که مدام تو خونه تنها بود .صدفی هم که با من و بابایی از این املاک به اون املاک. و بالاخره ما قراره تا آخر آذر ماه اثاث کشی کنیم. تو این هاگیر واگیر کلاس میکس منم قوز بالای قوز شده.بابایی طفلک اما صداش در نمیاد و بدون هیچ اعتراضی هر روز منو میبره کلاس و بر میگردونه. ******************************************* بگذریم........ دیروز تاسوعا بود .همگی صبح رفتیم سمت حرم تا دسته های سینه زنی رو ببینیم.خیلی ...
5 آذر 1391

جیگر خاله..

شب عید غدیر رفتیم عروسی داداش عمو سعید.عروسی پر ماجرایی بود .بماند................ اونجا یه تصویر پشت زمینه ی قشنگی بود برای عکس انداختن .خودمو کشتم بیا بریم ازت عکس بگیرم نمیدونم چطور شده بود که راضی نشدی اما تا به امیر علی گفتم عزیزم با کله اومد اما.................. منو کشت تا یک عکس ازش انداختم.مدام وول میزد و هر کاری میکرد الا ژست گرفتن برای عکس.با این همه یه عکس نیمه هنری ازش گرفتم. جیگرتو بگردم خالۀ وول وولی من یک لحظه آروم و قرار نداری. ...
14 آبان 1391

صدفی به مدرسه می رود!!!!!!!!!

چند شب پیش آماده شدیم بریم بیرون .سریع دویدی و کوله خرسیتو برداشتی و از من خواستی پشتت بندازم دفتر نقاشیتم زدی زیر بغلت ،جعبه ی آبرنگتم که تازه برات خریده بودم برداشتی و البته تلت که وسیله ی جدانشدنی ازت شده و خلاصه آماده شدی و با دادا خداحافظی کردی و گفتی "داداش سپهر خدابس من دالم میرم کلاس دوم!!!!!!" کلی خندیدم اما قضیه برای تو خیلی جدی و حیاتی بود. رفتیم سراغ املاکی که بابایی باهاش قرار داشت. تو هم مدام تو گوش من غر میزدی که می خوام برم کلاس دوم الان مثل نخودچی میشم ها مدرسم تعطیل میشه. هر چی واست توضیح دادم که مادری الان شبه ،هوا تاریکه و مدرسه ها تعطیلن و نی نی ها پیش ماماناشونن راضی نشدی. تا بالاخره بابایی جلوی یک مهد نگه داشت ...
14 آبان 1391

عشق امام رضا

دو تا جمعه ی قبل یهو تصمیم گرفتیم بریم حرم .البته چند ماهی بود که دسته جمعی نرفته بودیم زیارت.مدتی بود تا صحبت حرم میشد پیله میکردی که بریم حلم(حرم) بالاخره قسمت شد .رفتیم تا آماده بشیم .زدتر از من رفتی سراغ چادر گل گلیت.هرچی گفتم مادر من از تو خونه نمی خواد سرت کنی گوش ندادی باز اون چادر بلند و سرت کردی و مثل خاله خان باجی ها زیر گلوتم محکم گرفتی .بابایی بغلت کرد و برد تو ماشین. از همون اول راه مدام می پرسیدی پس چرا نمی ریم. یه لحظه که برگشتم صندلی عقب رو ببینم دیدم گوشه ی چادر رو کردی تو دهنت و با دندونات نگهش داشتی .این بد آموزی رو از خودم یاد گرفتی وقتی میرم رو بالکن تا لباس هارو بندازم رو رخت آویز چادرمو این طوری میگیرم. میدون ض...
2 آبان 1391

شیرین کاری های صدفی

دختر قشنگ من !این روزها تغییرات رفتاری زیادی از خودت به نمایش میذاری.گاه یهو بدون هیچ مقدمه ای میای دستمو میبوسی و با اون زبون شیرینت میگی : مامان عزیز خوشگلم خیلی دوست دارم!!!!!!!!!! وقتی این کارو میکنی دلم ضعف میکنه.منم تورو بغلم می گیرمو می بوسم و میگم منم دوست دارم خوشگلم.   اما گاهی رفتارت کاملا بر عکس میشه بدون هیچ بهونه ایی میگی : مامان بد دیگه دوست ندارم وقتی اینو بهم میگی دنیا رو سرم خراب میشه.   نماز خوندنت که دیگه ی حسابی دیدنیه.به محض اینکه من سجاده امو میارم تا نماز بخونم سریع ازم می خوای تا چادرتو بیارم.مهرتو بر می داری و آنچنان رکوع و سجودی میری و با خودت زمزمه میکنی که نگو.خیلی لحظات زیبایی هستن لح...
18 مهر 1391