صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 12 روز سن داره

صدفی نمک خونه

اولین پست در سال 91 خورشیدی

دختر گلم سلام.قبل از شروع به نوشتن شرمنده ام که نتونستم روزانه برات بنویسم ،حسابی درگیر بودم اما................بعد امسال دومین عیدیه که در کنار من و بابایی و داداش سپهر هستی.سال قبل چیزی از عید و مراسمش متوجه نمی شدی اما امسال ماشاالله برای خودت خانمی شدی. سال 90 با تموم خوب و بدش گذشت.هم خوبی داشت (ثبت نام مکه هرچند که هفت سال دیگه نوبتمون میشه) هم ناراحتی داشت (مریضیه آنا جون)اما هر چی بود تموم شد.امیدوارم سال جدی پر از خوشی باشه برای همه و درکنار شون برای ما هم سال خوبی باشه. موقع آماده کردن هفت سین مدام دورم بودی تا سردر بیاری چکار میکنم.منم کم و بیش برات توضیح میدادم. امسال قرار شد برای سال تحویل خونه ی آناجون باشیم (البته ما ه...
20 فروردين 1391

تولدت مبارک

امیر گلم امشب تولدته...داریم میریم خونه ی آناجون اونجا جشن بگیریم... میریم خونه ی آناجون اینا چون که آناجون کمرشون درد میکنه نمیتونن از خونه بیان بیرون...خلاصه اینکه تولدت مبارک...امیدوارم همیشه گل باشی ولی عمرت مثل گل کوتاه نباشه!!! ...
19 اسفند 1390

روزانه های من و دخترم

سلام گلم !خوبی؟ بالاخره بعد از مدت ها تونستم توی فرصت خیلی کم بیام سراغ وبلاگت.خیلی دلم می خواست بیام و چند خطی رو بنویسم اما نمی شد. این روزها خیلی وقت کم میارم .همش بدو بدو دارم.از یک طرف کارهای خونه تکونی عید(کارهای تکراری و خیلی سخت خانوم ها)و خرید عید با این خیابون های شلوغ و جنس هایی که قیمتاشون با آسانسور رسیدن با اون بالا بالا ها !!!!! و گرفتاری آناجون....آناجون آخر کار دست خودشون دادن .اونقدر مبل ها و فرش های خونه رو تنهایی جابجا کردن که بالاخره رگ سیاتیکشون بدجور زده بیرون و استراحت مطلق شدن.البته دکتر گفته بود بهتره عمی کنن اما آناجون قول دادن استراحت کنن. به هیچکدوم از ما هم اجازه نمیدن برای کمک بریم خونشون .پدر جون طفلی ...
13 اسفند 1390

دغدغه های مامان!

بالاخره بعد از مدت طولانی که دنبال خونه  بودیم .ناامید و شکست خورده تصمیم گرفتیم تا یک مدت دیگه تو همین خونه بمونیم تا انشاالله در یک فرصت مناسب دیگه جستجو رو از سر بگیریم. به همین خاطر تصمیم گرفتیم خونه رو پارکت کنیم تا حداقل یه تغییری داده باشیم. از چهارشنبه بعدازظهر منو شما و داداشی رفتسم خونه ی آنا جون و بابایی طفلک موند تا به کار کارگرها نظاره کنه. باز یک بهونه ی دیگه پیدا کردم تا چند روزی رو تو خونه ی گرم و با صفای آنا جون و پدر جون باشم .تو خوشگل خانم هم که از این فرصت نهایت استفاده رو کردی تا حسابی خودتو لوس کنی. مدام تو پرو پای آنا جون بودی و با کوچکترین شوخی پدر جون طفلک حسابی گریه کردی.بنده ی خدا پدر جون گفت...
23 بهمن 1390

دختر دلسوزو مهربونم

بالاخره 5شنبه بعد از چند ماه سردرد شدن از دکترم وقت گرفتم تا برم پیشش.چون دکتر فقط تو بیمارستان مریض میبینه و هوای اونجام حسابی آلوده اس تصمیم گرفتم شما رو ببرم پیش آنا جون بذارمت. داداشی طفلکم که از صبح ساعت 7 تو مدرسه کلی کلاس برای المپیاد براششون گذاشته بودن. ساعت 5/3 شما رو تحویل آنا جون دادیم و شمام که با کلی شادی ازمون خداحافظی کردی. موقع رفتن داشتم بهت سفارش میکردم که دختر خوبی باشی.زود گفتی :"چش" گفتم بخوابی ها .سریع همونطور که رو مبل نشسته بودی سرتو به دسته ی مبل تکیه دادی وژست خوابو گرفتی .کلی قربون صدقت شدم و بعدشم که خداحافظی کردیم. اول رفتیم دنبال داداشی.کلی خسته بود. خدا رو شکر زیاد تو بی...
15 بهمن 1390

خدا یا شکرت!

گلم !می خواستم برات از ماجرایی که برامون درست کردی بنویسم.از اینکه تا ساعت 5/1 نیمه شب بیدار بودی و من از بیخوابی دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم. اما به لطف دوست مهربونم (مامان خوبه کوثر جون) که از کلاس های آرامششون استفاده کردم می خوام سعی کنم مثبت نگر بشم. پس با دید مثبت میگم :اگه شبا دیر می خوابی خدا رو شکر که سالمی و سر حال که تا اونوقت شب انرژی داری تا راه بریو بازی کنی. اگه دوست داری خودت آب بخوری ،خودت غذاتو بخوری ،خدا رو شکر که داری با شرایط سنت پیش میری و حس اسقلال طلبی داری. خلاصه که فقط خدا رو شکر که بمن بچه های خوب و سالم و باهوش هدیه کرده تا باهاشون جون بگیرم. همسر مهربون و صبوری داده تا تموم نامهربونی های منو نشنید...
11 بهمن 1390

صدف خانم و ماجرای مترو!!!

چند وقتی میشد زمانیکه از بلوار وکیل آباد رد میشدیم تا چشمت به مترو میافتاد هی گطار گطار میکردی.ما هم هی می گفتیم یه روز باید بریم سوار شیم تا لذتشو ببری .تا اینکه بالاخره دیروز به سرانجام رسید.: دیروز هوا آفتابی بود.ساعت ١١ صبحانه رو که خوردیم به بابایی گفتم برنامه چیه ؟گفت امروز املاک تعطیل !فقط خانواده. منم سریع یه ماکارانیه پررب درست کردمو آماده شدیم که بریم مترو سواری و گردش علمی. ماشینو تو ایستگاه صیاد پارک کردیم ،بلیط دوسره گرفتیمو تو ایستگاه منتظر شدیم.بعد از چند لحظه ترن رسید و سوار شدیم.به محض اینکه حرکت کرد صورتت دیدنی بود. قربونت برم فکر کنم اولش ترسیده بودی چون چشمای خوشگلت داشت از حدقه در میومد.جالبتر اینکه وقتی به ایستگ...
8 بهمن 1390

خادمین معنوی امام رضا (ع) شوید:

به دلهای صاف و بی ریای بسیاری از مردم ایران که نگاه می کنی شوق و ارادتی ویژه به حضرت امام رضا علیه السلام ، تنها یادگار شجره طیبه امامت در خاک ایران می یابی که این مهر و شوق و ارادت را با دنیا عوض نمی کنند . سیل انبوه مشتاقانی که هرروز پروانه وار گرد آن مضجع نورانی می گردند گواه این مدعاست . مردمانی که از راههای دور و نزدیک ، بی تکلف و خالصانه غبار راه زندگی را در زلال بیکران دریای مهر و رافت رضوی شستشو میدهند و از زیارتشان توشه ای برای دنیا و آخرتشان به همراه می برند . این شوق زیارت هنگامی دیدنی تر می شود که می بینی هر زائری در جای جای حرم سعی می کند که خدمتی هر چند کوچک در حد جارو کردن و یا جفت کردن کفشهای زائران دیگر...
8 بهمن 1390

خاله جون منزل جدید مبارک.

امشب رفتیم خونه نوییه خاله نسترن جون. خیلی خونشون خوشگل شده بود.همه بودن.حسابی بهمون خوش گذشت. قشنگم !رابطه ی تو با امیر بهتر شده .البته شما خیلی نگران میشی وقتی امیر بهت نزدیک میشه.اما خوب کم کم بهتر میشین. تا چشمت به خاله نوشین جون افتاد حسابی خوشحال شدی و مدام دست خاله جون میگرفتی و با خودت میبردی از این ور به اون ور. طفلکی عمو جواد زحمت کشیدنو شام خریدن.منو خاله جون داشتیم کباب ها رو میچیندیم تو دیس که شما خانم خانما اومدی تو آشپزخونه و سریع یه نوشابه برداشتی و گفتی "پرتغام=نوشابه" بعد هی گفتی "نیم "متوجه شدم منظورت نیه نوشابه اس. یه دوری زدی و برگشتی یه ظرف برنجو برداشتی بدون اینکه بدونی توش چیه (چون بسته بندی بود)فقط گفتی "گذ...
7 بهمن 1390

یه روز پر دردسر!!

سلام گلم!امروز روز چندان خوبی رو باهم نداشتیم. دیشب ساعت از 12 گذشته بود که خوابیدی.اما نمیدونم چرا صبح ساعت 8/5 بیدار شدی.از اونجاییکه عادت داری تا ساعت 10 صبح می خوابی امروز خیلی کسل بودی..از همون اول که بیدار شدی خواستی تا رو پا تکونت بدم. طبق معمول این وقتها تکیه دادم به اپن و انداختمت رو پام و dvdرو برات روشن کردم.مدام فیلم های درخواستی میگفتی و منم مثل یه غلام حلقه به گوش اجرا میکردم. یه یکساعتی گذشت دیدم از خواب خبری نیست ،صبحانتو برات آماده کردمو یه چند لقمه خوردی.........دوباره خواستی تا رو پا تکونت بدم اما عزیزکم زانوهام دیگه حس ندارن تکونت بدم.یه هفته ای هست باز تنبلی کردمو داروهامو نخوردم.دردم زیاد شده. امروز اصلن یه جور ...
7 بهمن 1390